گنجور

 
ایرانشان

فرستاده برداشت آن خواسته

یکی کاروانی شد آراسته

همی رفت تا شهر آمل رسید

فرود آمد و خیمه ها برکشید

فرستاده ی شاه شد پیش شاه

سخن راند از کارم نیکخواه

که چون من رسیدم شتابان ز کوه

شده بود طیهور دور از گروه

سرافراز کارم نشسته بجای

جوانی خردمند و پاکیزه رای

چو نام شهنشاه با نامه دید

ببوسید و شاد آفرین گسترید

سپاهش همه گوهر افشاندند

چو نام شهنشاه برخواندند

دو هفته فزونتر می تیزجوش

به یاد شهنشاه کردند نوش

بیاورد پس هرچه بودش ز گنج

فرستاد و بر دل نیامدش رنج

سواری هزار است با خواسته

یکی گنج دارند آراسته

همانا که از شهریاران پیش

ندیدند چندین فزونی به خویش

از آن، شادمان شد جهاندار شاه

فرستاد پیشش سپه را به راه

فرستاده ی کارم آمد به در

ببوسید تخت شه تاجور

فریدون چو آن خواسته دید و تخت

ز کارم دلش شادمان گشت سخت

پس آن تخت فیروزه شاهوار

نهادند در خانه ی زرنگار

چو بر تخت فیروزه بنشست شاه

چنین گفت خندان ز پیش سپاه

که پیروز گردم به پیروز بخت

به هر هفت کشور ز پیروزه تخت

بپرسید کاین تخت فیروزه گون

ز کارم جا اوفتاده ست و چون

به پاسخ چنین کرد گوینده یاد

که این، پیل دندان به طیهور داد

بدان گه که دادش چو مردان فریب

وزآن پس رسانید چندان نهیب

چنین فال زد گفت بر تخت بزم

بر او نیز پیروز گردم به رزم

پس آن چیز در گنج بنهاد شاه

فرستاده را داشت مهمان دو ماه