گنجور

 
ایرانشان

به یک هفته آمد به روم آن نوند

چو از نامه بگشاد مانوش بند

بخواند و فگند آستین بر زمین

نهاد از بر آستین بر جبین

همی گفت کای کردگار سپهر

تو افگندی اندر دل شاه مهر

تو کردی مر او را بدین مایه رام

وگرنه براندی بدین مرزکام

وز آن پس چو دستورش اندر رسید

همه باز گفت آنچه گفت و شنید

به دستور فرمود تا کرد ساز

به یک ماه گِرد آمد آن ساو و باز

بسی چیز دیگر بر آن برفزود

غلامان و اسبان چنان کِم شنود

گزین کرد سی تن ز گردان شهر

کسی را که بود از بزرگیش بهر

فرستادشان تا بر آرد به راه

که باشید یکسر نوا نزد شاه

چو سرکش بر شاه ایران رسید

به رومی بر او آفرین گسترید

بر شاه بگذاشت آن خواسته

غلامان و اسبان آراسته

از آن شاد شد شاه پیروز بخت

همان گه ز طرطوس بربست رخت

به نیرنگ چون بستد آن ساو و باز

به بغداد شد شاه نیرنگ ساز

نشست از بر تخت با کام، کی

بینداخت رنج و بر افراخت می

به شاهان شد اندیشه از کار او

ولیکن نه آگه ز کردار او

دل هر کس از شاه ترسنده گشت

به تن هر کسی شاه را بنده گشت