گنجور

 
ایرانشان

چو بر خواند نامه بدو ترجمان

بخواند آتبین را هم اندر زمان

از آن نامه و رازش آگاه کرد

دلش را به کین خواستن راه کرد

بدو گفت کاندیشه ی کار کن

خرد را بدین داروی یار کن

مگر کینه ی خویش باز آوری

دل دشمنان در گداز آوری

بدو آتبین گفت کای سرفراز

توان رزم جستن به مردان و ساز

مرا گر تو نیرو دهی نیست باک

به پیشم چه چینی چه یک مشت خاک

گر آن بدگهر نیست اندر سپاه

نیابد سواری سوی خانه راه

اگر سی هزارند وگر صد هزار

به شمشیر از ایشان برآرم دمار

بدو گفت گنج و سپه پیش توست

که گنج و سپه داروی ریش توست

به دستور فرمود تا هرچه خواست

ز گنج و ز ساز سپه کرد راست

جهانجوی هشتاد کشتی بخواست

گزیده سپاهی بدو در نشاخت

ز گردان کوهی دو ره ده هزار

همه با سلیح از درِ کارزار

زن و بچه و گنجش آن جا بماند

به روز همایون سپه را براند

به دستور ماچین بسی چیز داد

ز دینار و اسبان تازی نژاد

فرستادش از پیش تا پیش شاه

برد آگهی کاینک آمد سپاه