گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

شنیدم که ضحّاک چندان بخورد

که آمد سر هر دو کتفش به درد

همی درد خرچنگ خواندش پزشک

یکی سرد بیماری سرد و خشک

به دانش چونامش به تازی کنی

به تازی اگر سرفرازی کنی

................................

................................

شکیبا نبودی ز گوشت شکار

برآمد سر کتف او چون دومار

چو چندی برآمدش فریاد کرد

از او خون دردانه آغاز کرد

پزشکان هشیار دل را بخواند

همه کس ز درمان او خیره ماند

ز بابل گروهی ز جادوفشان

بشد پیش آن خسرو سرکشان

نیاورد درمان او کس بجای

وز آن درد شاه اندر آمد ز پای

ره خواب بر دیدگانش ببست

نه خورد و نه خفت و نه شادان نشست

پزشکان جادوی دست آزمای

بماندند خیره ز کار خدای