گنجور

 
ایرانشان

همان گه نبیسنده را خواند پیش

سخن راند با او ز اندازه بیش

به ضحاک فرمود تا نامه کرد

سخنها روان از سر خامه کرد

که شاه جهان جاودان شاه باد

هنر رهبر و بخت همراه باد

سرش سبز بادا و گردونش گاه

بلند اختر افسر، ستاره سپاه

همانا ز کار پدرْم آگهی

رسیده بود پیش تخت مهی

بماناد جاوید شاه بزرگ

جهان بنده ی پیشگاه سترگ

ز کردار من بنده ی مهربان

کمر بسته با رنج روز و شبان

مگر دشمن شاه را کم کنم

همه کاخشان پر ز ماتم کنم

از آن پس که ده سال کردیم جنگ

به کوه و به بیشه، به تیغ و به سنگ

چو درماند ناکام، ترکش بریخت

برفت و به کوه بسیلا گریخت

برآمد کنون سالیانی چهار

که دارم من آن کوه و دریا حصار

اگر نیز سالی درنگ آورم

همانا که دشمن بچنگ آورم

به فرمان نهادم کنون چشم و گوش

چه فرمایدم شاه پاکیزه هوش

بیایم پرستش کنم پیش شاه

وگر راه این کوه دارم نگاه

چو فرمان شاه آیدم، آن کنم

روان پیش فرمانش قربان کنم

وز آن پس در گنجها باز کرد

ز هرگونه ای هدیه ای ساز کرد

ده اشتر ز زرّ و گهر کرد بار

ده اشتر همه جامه ی زرنگار

غلامان خلّخ، کنیزان چین

یکایک چنانچون گل و یاسمین

گزیده ستوران چو آب روان

همان هندوی تیغ و برگستوان

ز لشکر گزین کرد پس دو هزار

دو اسبه سواران نیزه گزار

به دستورشان داد و اندرز کرد

کز این پس شتابید چون باد و گرد

درنگی مباشید جایی به راه

چنین تا ببینید درگاه شاه

چو نوشان چنان خواسته برگرفت

سبک با سواران ره اندر گرفت

دو منزل یکی کرد دستور چین

چنین تا به درگاه شاه زمین

همی داشت ضحاک شه آگهی

که گشت از برادرش گیتی تهی

به جایش نشسته ست بر تخت کوش

سواری یکی نامبردار زوش

ز نوشان خبر یافت کآمد ز راه

بفرمود تا شد پذیره سپاه

یکی جای خرّم گزیدندشان

به باغی فرود آوریدندشان

فرستادشان خوردنیها و ساز

سزاوار و در خورد راه دراز

برآسود یک هفته از رنج راه

به هشتم بیامد به درگاه شاه

چو ضحاک را دید دستور چین

به رخسار بپسود خاک زمین

چنین گفت گوینده دستور چین

که جاوید ماناد شاه زمین

نهاد آن زمان نامه در پیش شاه

همان خواسته برد در پیش گاه

بپذرفت ضحّاک و شد شادمان

بدونامه برخواند پس ترجمان

ز نامه چو آگاه شد شاه زوش

.................................

.................................

چه داری بدو گفت پیغام شاه

همی گوید آن بنده ی شهریار

که دانم که آگاهی از روزگار

همانا برآید کنون سال شست

که ننهاده ام تیغ هندی ز دست

شب و روز با دشمن شه به جنگ

به بیشه گه و گاه بر کوه سنگ

بریدم سر پنجه ی آتبین

که چون او نبرده نبُد در زمین

فرستادمش سر به درگاه شاه

سپاهش همه شد ز دستم تباه

پراگنده، آواره گشت از جهان

شب تیره بگذاشت دریا نهان

به نزدیک طیهور شد زینهار

گرفتم کنون کوه و دریا حصار

اگر مرگ کار گرامی پدر

نکردی، چو کرده ست زیر و زبر

که ما را همی یار بایست گشت

ز دریا همی خواستم برگذشت

که آن دشمنان را بیاورم ز کوه

فرستم به درگاه شاه آن گروه

کنون کار دخمه همه ساختم

ز کار سپه نیز پرداختم

یکی راه و آیین نهادم به چین

که بپسندد آن شهریار زمین

همی چشم دارم به فرمان شاه

که من راه و فرمانش دارم نگاه

که گر شاه گوید که آیم به دور

نیابم ز فرمانش هرگز گذر

به چشم و به سر بسپرم راه را

بیایم پرستش کنم شاه را

وگر پیش دریا درنگ آورم

سر دشمنان را بچنگ آورم

چو ضحّاک بشنید پیغام کوش

به کار اندرون تیزتر کرد هوش

چنین گفت کاو هست دلبند ما

بگو تا چه سان است فرزند ما

چنین گفت نوشان که ای شهریار

به گیتی کسی را چو تو نیست یار

به رزم اندرون پیل در جوشن است

چو خشم آیدش گویی از آتش است

به پیشش سپاهی، سواری بود

به چشم اژدهاییش ماری بود

به دستش زبونتر ز روباه، شیر

به تیر آورد مرغ پرّان به زیر

بگیرد به یک پای اسب سوار

برآرد به جای آن یل نامدار

از اسبان تازی به تگ بگذرد

همی پنجه ی پیل با هم درد

اگر پیش دشمن بماندی دو سال

ز تیغش شدی مردم چین زوال

ز دشمن چو برگشت و برگاشت پشت

همان روز فرزند او را بکشت

همی راند از بیشه و کوهسار

کنون تا بسیلا کند کارزار

جز آن نیست کش روی زشت است سخت

دو دندان پیشین بسان درخت

دو گوشش همانند دو گوش پیل

درازا و پهنا، و دیده چو نیل

یکی خویشکام است و بدخواه و تند

دل شیر گردد ز تندیش کند

به هنگام کینه یکی آتش است

دلیر و سرافراز و گردنکش است

بدو شاه گفتا تو بی دانشی

هنر باشد از سرکشی، سرکشی

دل پادشا همچو آتش بود

چو خاکستر است ار نه سرکش بود

چه نیکوست آتش که سوزد بلند

سگی باشد آن شیر، گر بی گزند

چو دریا که موج است، نماید هراس

چو موجش نباشد تو جویی سپاس

اگر کوش تند است و گر سرکش است

مرا در دل این داستان بس خوش است

ز مردان هنر باید و سرکشی

زنان را سزد گر بگویی کشی

بگفت این و برخاست و شد سوی دشت

به نوشان شب تیره گون برگذشت