گنجور

 
ایرانشان

شد از کوه غلتان گران سنگ سنگ

از این سان دو روز و دو شب بود جنگ

زبر سنگباران و از زیر تیر

دل دیو گشت اندر آن رزم پیر

سر سرکشان یکسر آغشته شد

کمرها ز خون لاله گون گشته شد

به سنگی سپاهی همی شد هلاک

دل کوش از آن کوه شد دردناک

ز یاران خود کشته چندان بدید

که از کوه خون سوی دریا رسید

دگر لشکر آمد به طیهوریان

ببستند بر رزم جستن میان

بکشتند چندان دلیران به سنگ

که از کشته شد راه دربند تنگ

دلیران طیهور گشتند چیر

سپه را ز دربند کردند زیر

چو کوش آن چنان دید برگاشت روی

به دریا کنار آمد او پوی پوی

از این لشکر گشنِ چندان هزار

نرستند جز هفتصد نامدار

به کشتی نشستند و راه گریز

رهانید جان از دم رستخیز

چو آگاهی آمد به طیهور ازاین

همی تاخت با لشکر و آتبین

به راه اندرون مژده آمدش پیش

که برگاشت روی آن بدِ زشت کیش

فزون از هزاری نماندش سپاه

همه کشته گشتند و خسته تباه

از آن مژده طیهور شد شادمان

سوی آتبین راند هم در زمان

یکایک ببوسید چشم و سرش

به بر درگرفت آن گرامی برش

بدو گفت گفتار تو گشت راست

به گیتی چنین رای هرگز کراست

ز بی رایی خویش آگاه گشت

بر آن یک سخن آتبین شاد گشت

همان گه بفرمود تا مردکار

مر آن راه دربند کرد استوار

کشیدند دیوار پیش درش

برافراخت از کوه برتر سرش

دری آهنین بر نهادش بزرگ

شد ایمن ز کردار کوش سترگ