از امروز تا سیصد و اند سال
از ایران پدید آید آن بی همال
هر آن شاه کآید به فرمان او
بماند بدو افسر و جان او
اگر سوی روم آورد لشکری
جز از من بود روم را مهتری
مبادا که با او بود کارزار
کز آن پادشاهی بر آرد دمار
مر او را دهید آنچه خواهد ز گنج
مگر بازگردد بی آزار و رنج
از این گونه چون داستان کرد یاد
بپیچید و مُهر از برش برنهاد
بر آن مهُر بر چهره ی دارنوش
نگارید سالار بسیار هوش
نویسنده را داد دینار چند
زبانش به سوگندها کرد بند
که این راز از او مرد و زن نشنود
وگر چند پرسند از آن نگرود
همان گه سبویی بیاورد زود
نهاد اندر او پوست آهو چو دود
سرش را به ارزیز کرد استوار
چو مُهر درم کرد بروی بکار
وز آن آفتابه که از گنج شام
بیاورده بر خسرو خویشکام
بدان مهر و آن سان که در گنج بود
همانا کز آن گنج بی رنج بود
ز بازارگانان یکی نیکمرد
که با او بُدی شاه را خواب و خورد
بخواند و مر او را بسی پند داد
پس از پند، بسیار سوگند داد
که رازم نگویی تو هرگز به کس
تو دانی از این راز و یزدان و بس
پس آن آفتابه همان با سبوی
بدو داد و گفت ای یل نامجوی
از ایدر تو را رفت باید به روم
ببودن فراوان در آن مرز و بوم
به شهری که مانوش دارد نشست
بد اندیش مردی چلیپاپرست
یکی شهر پر مردم و نای و نوش
که بودی نشستنگه دارنوش
چو دروازه ی شهر منزل بود
به جایی فرود آی کآن گِل بود
بیارام یک شب ز بیرون شهر
وز آسایش راه بردار بهر
تنی چند از رازت آگاه کن
چو زندان بیژن یکی چاه کن
پس از پهلوی چاه ده گز بکن
مر این گنج را اندر آن چَه فگن
چنان ساز کز پس نهی آن سبوی
ز پیش آفتابه که این است روی
سر چاه از آن خاک و گل پست کن
پس، آن چند تن را به می مست کن
در افگن به می زهر ناسازگار
سرآور بر آن چند تن روزگار
به دریا درانداز تا ماهیان
خورش سیر یابند از آن ماهیان
چو شب روز گردد به شهر اندر آی
دکان ساز و پس روزگاری بپای
چو گردد همه راز چاه آشکار
سر خویشتن گیر و بربند بار
شب و روز با کاروان راه کن
مرا ز آن سخن یکسر آگاه کن
که چون بازگردی بدین بارگاه
تو را پهلوانی دهم بر سپاه
ز مایه ببخشمت گنجی فزون
ز کام تو هرگز نیایم برون
بر او کرد بازارگان آفرین
به رخساره بپسود روی زمین
بدو گفت کای شهریار دلیر
مبادا دل روزگار از تو سیر
همی بگذرد ز آسمان نام تو
برآرم به فرمان تو کام تو
یکی نامور خلعتش داد و رفت
ز بغداد تا روم ره برگرفت
چنان ساخت کز ره نماز دگر
به دروازه ی شهر مانوش بر
به نزدیک دروازه آمد فرود
درخت از پس و پیش با آب رود
ز بازارگانی کرا بود بهر
یکایک به پیش آمدندش ز شهر
که برخیز و امشب به شهر اندر آی
که با دزد وارون نداری تو پای
چنین داد پاسخ که فردا پگاه
از اختر ببینم یکی راز و راه
برافزون روز اندر آیم به شهر
مگر سود یابم از این مایه بهر
دل روز روشن چو شب چاک زد
کَننده تبر بر دل خاک زذ
چو روز از دل شب برآورد گرد
به شهر اندر آمد جهاندیده مرد
به گیتی ز رازش کس آگاه نه
ز رازش کس آگاه جز شاه نه
ز گوهر بسی پیش مانوش برد
که دیدار گوهر دل و هوش برد
بماند اندر آن شهر خرّم دو سال
فزون آمدش هر گه از مایه مال
وز آن گِل همی کند رنجور مرد
چنین تا برآورد از آن چاه گرد
یکایک بدان آفتابه رسید
بدید و به درگاه قیصر دوید
که گنجی بدیدم ز بیرون شهر
مرا گر دهد شاه از آن مایه بهر
سر چاه بگرفت دستور شاه
درم برکشیدند از آن ژرف چاه
کَشنده درم پیش خسرو کشید
چو قیصر نگه کرد و آن مُهر دید
نشان و تن و چهره ی دارنوش
بدید و ز شادی بر آمد بجوش
به دستور گفت این نیای من است
نهان کرده گنج از برای من است
درم پیش قیصر فرو ریختند
سراسر همه بر هم آمیختند
چو دستور بگشاد مُهر سبوی
یکی پوست آهو بر آمد از اوی
بخندید مانوش و گفت این چه چیز
همانا یکی گنجنامه ست نیز
چو بگشاد آن پوست و آن چهره دید
بترسید و لب را به دندان گزید
زمانی همی گفت با خویشتن
که این چیست ماننده ی اهرمن
همانا طلسمی ست از بهر شهر
کز این شهر بدخواه را نیست بهر
چو آن راز، دستور بروی بخواند
بترسید مانوش و خیره بماند
به دستور گفت ای فرومایه مرد
که آهنگ خواند بدین مرز کرد
نگه کن یکی تا کی آید برون
چه مایه ست از آن سالیان تا کنون
چنین داد پاسخ که سیصد گذشت
کنون چرخ بر سیصد و هفت گشت
مگر گاه آن باشد ای شهریار
که آید پدید اندر این روزگار
از آن راز کشور پر آوازه گشت
همان روز بازارگان بازگشت
به نزدیک خسرو شد و مژده داد
از آن مژده شد شاه فرخنده شاد
همان گه سپه را ز کشور بخواند
چنان کاندر ایران سواری نماند
فراز آمدش لشکری بیشمار
همانا فزون بُد ز سیصد هزار
همه گیل و دیلم گروها گروه
همه بسته درهم بکردار کوه
همه تشنه بر خون دشمن دلیر
همه رزم را همچو ارغنده شیر
سرِ ماه هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آواز کوس
بتوفید مهر و بنالید ماه
ز بانگ تبیره، ز گرد سپاه
ز بس جوشن و تیغ و زوبین کین
چو یک رنگ گشت آسمان و زمین
روان لشکری در بیابان و کوه
که کوه و بیابان ز رنجش ستوه
ز منزل چو برداشتی پیشرو
به جایش فرود آمدی شاه گو
به طرطوس یکسر فرود آمدند
جهانی به تاراج برهم زدند
بفرمود تا برگشادند دست
همه کشور و مرز کردند پست
به روم اندر افتاد یکسر خروش
که آمد همان گفته ی دارنوش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن داستانی از دوران باستان ایران است که به ظهور یک پادشاه بزرگ اشاره دارد. در این داستان، پیشگویی میشود که از ایران پادشاهی بیهمتا خواهد آمد و هر پادشاهی که به فرمان او بیاید، به قدرت خواهد رسید. پادشاهی که به روم لشکر کشی کند نیز مورد اشاره است و حذر داده شده که جنگی نکند زیرا ممکن است به ویرانی کشیده شود.
شخصی از تجار با پادشاه دیدار میکند و او را به رازی پنهان از گنجی باخبر میکند. مرد تاجر به او دستور میدهد که به روم برود، شب را در بیرون شهر بگذراند و بعد از حفر چاهی، گنج را در آن پنهان کند. تاجر نتیجه میگیرد که این راز باید نگه داشته شود و در نهایت، با مشورت به تحقق این راز میپردازد.
پس از دو سال، پادشاه به گنج مد نظر دست مییابد و با کمک دستور، علامتی که به دارنوش تعلق دارد را شناسایی میکند. در نهایت، خبر بازگشت به ایران و آمادهسازی لشکری برای فتح روم به گوش پادشاه میرسد که با شور و شوق بسیار به این کار میپردازد. لشکر بزرگی تشکیل میشود و پادشاه به سمت روم حرکت میکند تا کشور را تسخیر کند. در این روند، سرانجام روم به تسخیر پادشاه درمیآید و به رنج و استیصال اندر میافتد.
هوش مصنوعی: از امروز تا سیصد و چند سال آینده، در ایران انسانی بیمانند و کمنظیر به وجود خواهد آمد.
هوش مصنوعی: هر سلطانی که به دستور او بیاید، همواره با او خواهد ماند و جانش نیز به او وابسته است.
هوش مصنوعی: اگر لشکری به سوی روم بیاید، تنها من هستم که میتوانم آنجا را رهبری کنم.
هوش مصنوعی: مبادا که با او درگیر شوی، زیرا از آن نبرد ممکن است به تباهی و ویرانی برسد.
هوش مصنوعی: به او هر چیزی که خواست بدهید تا از گنج شما چیزی بگیرد، اما امیدوار باشید که بدون ایجاد دردسر و مشکل برگردد.
هوش مصنوعی: با این نوع یادآوری، داستان پیچیده شد و علامت از روی او برداشت.
هوش مصنوعی: در چهرهی زیبای دارنوش، آن مهر و زیبایی را ترسیم کردهاند، زیرا او سردستهی پرتلاش و بسیار ذکاوت است.
هوش مصنوعی: نویسنده به خاطر دریافت چند دینار، به سوگندهای زیادی وفادار ماند و زبانش را در اختیار آنها قرار داد.
هوش مصنوعی: این راز را هیچکس از مردان و زنان نشنیده، اگرچه اگر کسی بپرسد، او پاسخ نخواهد داد.
هوش مصنوعی: در آن لحظه، یک سبو آورد و به سرعت پوست آهو را درون آن قرار داد مانند دود که به راحتی پراکنده میشود.
هوش مصنوعی: سرش را به شکل استوار و محکم به زمین گذاشته، مانند مهرهای که بر صورت درخشان درم قرار میگیرد.
هوش مصنوعی: از آن کاسهای که از گنجی در شام برای خسرو خویش آمده است.
هوش مصنوعی: بدان محبت و آنطور که در گنجینه وجود دارد، همانا از آن گنج میتوان به آسانی و بدون زحمت بهرهمند شد.
هوش مصنوعی: یک تاجر خوب بود که در زمان شاه با او زندگی میکرد و در کنار او به خواب و خوراک میپرداخت.
هوش مصنوعی: او خواند و به او نصایح زیادی کرد، سپس بعد از نصیحت، او را به شدت قسم داد.
هوش مصنوعی: راز من را هرگز به کسی نگو، زیرا تنها تو و خداوند از این راز باخبر هستید.
هوش مصنوعی: آفتابه به همراه سبو به یل نامجوی تقدیم کرد و گفت:
هوش مصنوعی: باید از اینجا بروی و به روم برسی، زیرا در آنجا چیزهای زیادی برای یادگیری و دیدن وجود دارد.
هوش مصنوعی: در مکانی که افرادی با طرز فکر نادرست زندگی میکنند، فردی نادان و بیخود خود را به رخ میکشد.
هوش مصنوعی: شهر پر جمعیت و پر از صدا و شادی وجود دارد، که در آنجا محلی برای نشستن و لذت بردن از نوشیدنیها فراهم است.
هوش مصنوعی: وقتی وارد شهر میشوی، جایی بایست تا بتوانی آرامشی پیدا کنی؛ اینجا محلی است که تو را از دنیای بیرون جدا میکند و به تو فرصتی میدهد تا استراحت کنی.
هوش مصنوعی: یک شب به دور از شهر و در آرامش به استراحت بپرداز.
هوش مصنوعی: تعدادی از اسرارت را فاش کن، مانند اینکه زندان بیژن یک چاه عمیق است.
هوش مصنوعی: پس از اینکه به عمق ده گز زیر زمین بروی، این گنج را در آن چاه بینداز.
هوش مصنوعی: آنگونه رفتار کن که وقتی آفتابه را از جلو برمیداری، سبویی را که پشت آن است به خاطر بیاوری، زیرا این مهمترین جلوه است.
هوش مصنوعی: از چاه آب را بیرون بیاور و خاک و گل آن را دور بریز، سپس آن چند نفر را با شراب شاد کن.
هوش مصنوعی: شراب تلخی را به جام بریز و بر آن چند نفر که سرنوشتشان پر از مشکلات است، بیاور.
هوش مصنوعی: هر چیزی را بیانداز به دریا تا ماهیها بتوانند از آن تغذیه کنند و سیر شوند.
هوش مصنوعی: زمانی که شب به روز تبدیل شود، به شهر برو و دکان بساز و پس از مدتی صبر کن.
هوش مصنوعی: زمانی که تمام رازها و حقایق پنهان آشکار شوند، خود را در آغوش بگیر و بار مسئولیتهایت را بر دوش بگذار.
هوش مصنوعی: شب و روز مرا با کاروان به سفر ببر و از آن گفتار به طور کامل آگاه کن.
هوش مصنوعی: وقتی به این مکان بازگردی، من به تو فرماندهی بر لشکر میدهم.
هوش مصنوعی: من از اصل و نژاد خود به تو ثروتی بیشتر میبخشم و هیچگاه از خواسته تو دور نخواهم شد.
هوش مصنوعی: بازرگانی بر او آفرین میفرستد و برای زیباییاش بر زمین بوسه میزند.
هوش مصنوعی: به او گفت که ای پادشاه شجاع، مواظب باش که دل روزگار از تو خسته نشود.
هوش مصنوعی: به زودی نام تو از آسمان عبور کند و به واسطهی تو، آرزوی تو را برآورم.
هوش مصنوعی: یک فرد مشهور لباس وزینی به او هدیه داد و از بغداد به سمت روم رفت و در مسیر راه را ادامه داد.
هوش مصنوعی: او به گونهای طراحی کرده که انسانها دیگر نتوانند از طریق نماز، به دروازه شهر مانوش دسترسی پیدا کنند.
هوش مصنوعی: در نزدیکی دروازه، درختی را دید که در آستانه رود، جلو و عقب میرفت.
هوش مصنوعی: یک تاجر که از شهر آمده بود و هر یک از افراد به او نزدیک شدند.
هوش مصنوعی: امشب برخیز و به شهر بیا، زیرا با دزد هیچگونه ارتباطی نداری.
هوش مصنوعی: او پاسخ داد که فردا صبح، یکی از ستارهها را میبینم که یک راز و راهی را نشان میدهد.
هوش مصنوعی: من در روز روشن به شهر میروم، شاید از این سفر بهرهای ببرم.
هوش مصنوعی: دل در روز روشن مانند شب شکسته شد، و کسی که دریا را چاک میزند، پنج بار به دریا میریزد.
هوش مصنوعی: وقتی روز از دل شب بیرون میآید و روشنایی را به ارمغان میآورد، مردی با تجربه و دانا قدم به شهر میگذارد.
هوش مصنوعی: در دنیا هیچکس از رازهای او آگاه نیست، جز خود پادشاه.
هوش مصنوعی: بسیاری از جواهرات در برابر او بیاهمیت هستند، چرا که ملاقات با جواهر دل و عقل او، ارزش بیشتری دارد.
هوش مصنوعی: در آن شهر خوش، او دو سالی بیشتر ماند و هر بار از ثروت و داراییاش به او چیزهایی میرسید.
هوش مصنوعی: مردی به خاطر گلی که در آن فرو رفته و رنج میکشد، تلاش میکند تا از چاه بالا بیاید و خودش را نجات دهد.
هوش مصنوعی: هر کدام از آنها به آفتابه رسیدند و آن را دیدند، سپس به سوی درگاه قیصر رفتند.
هوش مصنوعی: من در خارج از شهر گنجی را مشاهده کردم و اگر پادشاه به من اجازه دهد که از آن ثروت بهرهمند شوم، خیلی خوشحال خواهم شد.
هوش مصنوعی: در کنار چاه، فرمان پادشاه صادر شد و از عمق آن چاه، درم (سکههای طلا) را بیرون آوردند.
هوش مصنوعی: به محض اینکه شخصی که درم را کشیده بود، آن را به خسرو نشان داد، قیصر که نظارهگر بود، به مهر روی آن توجه کرد.
هوش مصنوعی: او نشانهها و زیباییهای دارنوش را دید و از شوق به وجد آمد.
هوش مصنوعی: به صحبتهای نی اشاره شده که میگوید این نی، از نسل من است و برای من پنهانی گنجی را در دل خود نگه داشته است.
هوش مصنوعی: در حضور قیصر، همه چیز به هم ریخت و هر چه بود درهم آمیخت.
هوش مصنوعی: وقتی دستور را دادند و مهر ظرف را باز کردند، از آن یک پوست آهو بیرون آمد.
هوش مصنوعی: مانوش با لبخند گفت: "این چه چیزی است؟ در واقع، این یک گنجنامه است."
هوش مصنوعی: زمانی که آن پوشش را کنار زد و چهرهای را دید، ترسید و لبش را به دندان گرفت.
هوش مصنوعی: روزی در دل خود فکر میکرد که این چه چیزی است که شبیه به نیروهای منفی و شیطانی میباشد.
هوش مصنوعی: قطعا در این شهر طلسمی وجود دارد که باعث میشود بدخواهانی که نیتهای بد دارند، نتوانند به این شهر آسیب برسانند.
هوش مصنوعی: وقتی آن راز را بیان کردند، او به شدت ترسید و به حیرت فرو رفت.
هوش مصنوعی: به دستور گفت، ای مرد حقیر، که آیا برایت بهتر نیست از این سرزمین دور شوی و آواز خواندن را متوقف کنی؟
هوش مصنوعی: منتظر باش و ببین چه زمانی کسی از درون بیرون میآید و چقدر از آن سالها تا به امروز زمان سپری شده است.
هوش مصنوعی: او با این گفتار پاسخ داد که حالا سیصد سال سپری شده و اکنون زمان به سهصد و هفت سال تغییر کرده است.
هوش مصنوعی: به امید آنکه روزی فرا برسد، ای پادشاه، که شرایطی خوب و مناسب در این زمان به وجود بیاید.
هوش مصنوعی: در آن روز، رمز و رازی باعث شد که سرزمین مشهور به معروفیت برسد و همین روز، تاجر به وطن خود بازگشت.
هوش مصنوعی: او به خسرو نزدیک شد و خبر خوشی را به او رساند که باعث خوشحالی و شادمانی شاه شد.
هوش مصنوعی: در آن لحظه، فرمانده سپاه را از کشور فرا میخواند، به گونهای که دیگر هیچکس در ایران باقی نماند تا سوار بر کالسکه باشد.
هوش مصنوعی: او گروهی بسیار بزرگ از سربازان را به سوی خود میآورد که تعداد آنها قطعاً بیش از سیصد هزار است.
هوش مصنوعی: تمامی مردم گیل و دیلم به صورت گروهی در کنار هم قرار گرفتهاند و همگی تحت تأثیر و رفتار کوه قرار دارند.
هوش مصنوعی: همه به خون دشمن دلیر تشنهاند و به جنگ مانند شیر شجاع و قوی هستند.
هوش مصنوعی: در صبح زود، وقتی که خروس میخواند، صدای طبل و نغمهای از طرف در خانه بلند میشود.
هوش مصنوعی: خورشید درخشش خود را به همراه دارد و ماه از صدای طبل جنگ به درد و ناله افتاده است، در حالی که از گرد و خاک سپاه میتازد.
هوش مصنوعی: به دلیل جنگ و نبردهای مداوم، آسمان و زمین به یک رنگ و حالتی یکسان درآمدهاند.
هوش مصنوعی: روحی مانند یک لشکر در بیابان و کوه است؛ زیرا کوه و بیابان از رنج و درد پر هستند.
هوش مصنوعی: وقتی از خانه بیرون میروی و در راه قدم میزنی، به مقام و منزلت خود توجه کن و همواره در مسیرت، آرامش و وقار را حفظ کن.
هوش مصنوعی: در طرطوس فرود آمدند و جهانی را به هم ریختند و به تاراج بردند.
هوش مصنوعی: فرمان داد تا دست همه را باز کنند و مرزها را پایین بیاورند.
هوش مصنوعی: جنون و به هم ریختگی به یکباره بر من چیره شد، گویی همان چیزی که دارنوش گفته بود، به حقیقت پیوسته است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.