گنجور

 
ایرج میرزا

شد فصل بهار و گُل صلا داد

بر چهرۀ خوب خود صفا داد

باد سحری ز آشنایی

پیغام وفا به آشنا داد

بلبل ز فراق چند ماهه

باز آمد و شرح ماجرا داد

افسوس که جای تُست خالی

ای خانم درة المعالی

آوخ که بهار ما خزان شد

آن روی چو گُل ز ما نهان شد

از چشمۀ چشم ما روان شد

خوناب جگر ز فُرقتِ تو

در باغ نصیب ما فَغان شد

بلبل صفت از فراق رویَت

افسوس که جای تُست خالی

ای خانم درة المعالی

گرییم ز درد اشتیاقت

سوزیم در آتش فراقت

بینیم ز دوستان چو طاقت

جفت المیم و یار اندوه

آییم چو بی تو در وثاقت

گوییم ز روی درد و حسرت

افسوس که جای تست خالی

ای خانم درة المعالی

از ما چه خلاف دیده بودی

کاین گونه مفار نمودی

رفتی و ز دست ما ربودی

سر رشتۀ اتحاد ما را

در خاک سیه چرا غنودی

جای تو به روی چشم ما بود

افسوس که جای تست خالی

ای خانم درة المعالی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode