گنجور

 
ایرج میرزا

طبیعت گر شَگَرفی ها نَماید

شِگفتی بر شگفتی ها فزاید

گهی بینی که اندر گُلخَنی زشت

که هست آکنده از خار و خس و خشت

یکی لاله دمیده سرخ و دلکش

که دیده گردد از دیدار آن خوش

گهی در وادی پر خار و پر سنگ

به خار و سنگ حامِل چند فرسنگ

بیابی اتفاقا چشمهٔی خُرد

که جان باید از او چون تشنه ای خورد

گهی بالای کوهی صعب و بی آب

در آن از رُستنی ها جمله نایاب

درختی سایه گستر رُسته بینی

رَسی در سایه اش راحت نشینی

صنیع الدوله هم در دوره ما

یکی بود از شگفتی هایِ دُنیا