گنجور

 
ایرج میرزا

خوش آن که او را در دل بود وِلایِ علی

که هست باعث رحمت به دنیی و عقبی

پناه شاه و گدا ملجاً وَضیع و شریف

مَلاذِ پیر و جوان مَهرَبِ فقیر و غنی

مِهین امامِ هُدی بهترین دلیلِ اُمَم

سُتوده شیرِ خدا فر خجسته ظهرِ نَبی

بدوست نازش قِرآن بدین دلیل که هست

هَماره نازشِ الفاظ را اَبَر معنی

همی پرستد او را جمیعِ خلقِ جهان

اگر کند به خداییِّ خویشتن دعوی

به دست اوست سنائی که بود در کُهِ طور

به پایِ اوست شعاعی که در کَفِ موسی

وزید رایحۀ لطف او به عیسی از آن

پدید آمد تأثیر در دمِ عیسی

شود چو چشمۀ خورشید روشن ار برسد

ز خاکِ پایش گَردی به دیدۀ اعمی

هزار لیلی اندر ولای او مجنون

هزار مجنون اندر ولای او لیلی

نسیمِ مهرش جان بخش تر ز آبِ حیات

سَمومِ قهرش تن کاه تر ز مرگ فُجی

صفات او چه شُمارم به یک زبان که بُوَد

به صد هزار زبان لاتُعَدّ و لاتَحصی

چگونه وصف نمایم بزرگواری را

که کرده وصف بزرگّی او خدای و نُبی

من و مدیحِ چنین شهریار بوالهوسیست

خوش آن که مدحِ امیر اجلّ کنم انشی

خدایگانِ امیران مِهین امیر نظام

که نیست جز به در او جلال را مَجری

ز تیغِ فربیِ او جسمِ ظلم شد لاغَر

ز کلکِ لاغر او جانِ عدل شد فَربی

مگر قبول نماید به چاکری روزی

تباه گشت در این آرزو دلِ گیتی

به حسرتی که ببیند قرین او یک تن

سفید گشت ازین غصّه دیدۀ دُنیی

بزرگوارا امیرا هر آنچه حکم کنی

نخست رایِ تو آن حکم را دهد فَتوی

شعار شِعری کامد بریده در مدحت

از آن نماید مرکسبِ روشنی شِعری

به روز معرکه که چون تیغ گیری اندر کف

همی بمانَد از کارِ خویش بویحیی

تو چون فَلاطون باشی و شاه اسکندر

تو چون بزرگ امیدی و شاه چون کِسری

بود به دیدۀ افعی مقامِ دشمن تو

از آن که تنگ و مَهیبست دیدۀ افعی

همیشه تا که بُوَد در جهان سِنین و شُهور

تو در جهان به سِنین و شُهور دیر بِزی

همیشه کور ز جاهِ تو دیدۀ بدخواه

هماره دور ز عمرِ تو آفت بَلوی

بدار پاس ولّی و بگیر جانِ عدو

ببخش کیسِ طلا و بنوش کاسِ طَلی

 
 
 
رودکی

مشوشست دلم از کرشمهٔ سلمی

چنان که خاطر مجنون ز طرهٔ لیلی

چو گل شکر دهیم درد دل شود تسکین

چو ترش روی شوی وارهانی از صفری

به غنچهٔ تو شکر خنده نشانهٔ باده

[...]

عنصری

فغان از آن دو سیه زلف و غمزگان که همی

بدین زره ببری و بدان ز ره ببری

ناصرخسرو

چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی؟

سپاه نی ملکی نی ضیاع نی رمه نی

سخن شریف‌تر و بهتر است سوی حکیم

ز هرچه هست در این ره گذار بی‌معنی

بدین سخن شده‌ای تو رئیس جانوران

[...]

قطران تبریزی

مشوش است دلم از کرشمه سلمی

چنانکه خاطر مجنون ز طره لیلی

چو گل شکر دهیم در دل شود تسکین

چو ترش روی شوی وارهانی از صفری

بغنچه تو شکر خنده نشئه باده

[...]

مسعود سعد سلمان

فراخت رایت ملک و ملک به علیین

کفایت ثقت الملک طاهربن علی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه