گنجور

 
اقبال لاهوری

هوس هنوز تماشا گر جهانداری است

دگر چه فتنه پس پرده های زنگاری است

زمان زمان شکند آنچه می تراشد عقل

بیا که عشق مسلمان و عقل زناری است

امیر قافله ئی سخت کوش و پیهم کوش

که در قبیلهٔ ما حیدری ز کراری است

تو چشم بستی و گفتی که این جهان خوٍابست

گشای چشم که این خواب خواب بیداری است

بخلوت انجمنی آفرین که فطرت عشق

یکی شناس و تماشا پسند بسیاری است

تپید یک دم و کردند زیب فتراکش

خوشا نصیب غزالی که زخم او کاری است

بباغ و راغ گهر های نغمه می پاشم

گران متاع و چه ارزان ز کند بازاری است

 
 
 
صائب تبریزی

عمارتی که نگردد خراب، همواری است

گلی که رنگ شکستن ندیده هشیاری است

کنون که ابر گهربار و دشت زنگاری است

ز خویش خیمه برون زن، چه جای خودداری است؟

برآر سر ز گریبان که دامن صحرا

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
فیض کاشانی

بیا بیا که ز هجر تو کار دل زاریست

ز دست رفت دل و کار وقت دلداری است

به آستان تو مشکل توان رسید آری

عروج بر فلک سروری به دشواری است

وصال او طلبیدن نه کار هر خامی است

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فیض کاشانی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه