گنجور

 
اقبال لاهوری

ای که ز من فزدوه‌ای گرمی آه و ناله را

زنده کن از صدای من خاک هزارساله را

با دل ما چه‌ها کنی تو که به بادهٔ حیات

مستی شوق می‌دهی آب و گل پیاله را

غنچهٔ دل‌گرفته را از نفسم گره‌گشای

تازه کن از نسیم من داغ درون لاله را

می‌گذرد خیال من از مه و مهر و مشتری

تو به کمین چه خفته‌ای صید کن این غزاله را

خواجهٔ من نگاه دار آبروی گدای خویش

آنکه ز جوی دیگران پر نکند پیاله را