گنجور

 
اقبال لاهوری

عرب از سرشک خونم همه لاله‌زار بادا

عجم رمیده بو را نفسم بهار بادا

تپش است زندگانی تپش است جاودانی

همه ذره‌های خاکم دل بی‌قرار بادا

نه به جاده‌ای قرارش نه به منزلی مقامش

دل من مسافر من که خداش یار بادا

حذر از خرد که بندد همه نقش نامرادی

دل ما برد به سازی که گسسته تار بادا

تو جوان خام سوزی ، سخنم تمام سوزی

غزلی که می‌سرایم به تو سازگار بادا

چو به جان من درآیی دگر آرزو نبینی

مگر اینکه شبنم تو یم بی‌کنار بادا

نشود نصیب جانت که دمی قرار گیرد

تب و تاب زندگانی به تو آشکار بادا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode