گنجور

 
اقبال لاهوری

عرب از سرشک خونم همه لاله‌زار بادا

عجم رمیده بو را نفسم بهار بادا

تپش است زندگانی تپش است جاودانی

همه ذره‌های خاکم دل بی‌قرار بادا

نه به جاده‌ای قرارش نه به منزلی مقامش

دل من مسافر من که خداش یار بادا

حذر از خرد که بندد همه نقش نامرادی

دل ما برد به سازی که گسسته تار بادا

تو جوان خام سوزی ، سخنم تمام سوزی

غزلی که می‌سرایم به تو سازگار بادا

چو به جان من درآیی دگر آرزو نبینی

مگر اینکه شبنم تو یم بی‌کنار بادا

نشود نصیب جانت که دمی قرار گیرد

تب و تاب زندگانی به تو آشکار بادا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا

صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا

ز بگاه میر خوبان به شکار می‌خرامد

که به تیر غمزه او دل ما شکار بادا

به دو چشم من ز چشمش چه پیام‌هاست هر دم

[...]

اوحدی

شب و روز مونس من غم آن نگار بادا

سر من بر آستان سر کوی یار بادا

دلش ارچه با دل من به وفا یکی نگردد

به رخش تعلق من، نه یکی، هزار بادا

چو رضای او در آنست که دردمند باشم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه