گنجور

 
اقبال لاهوری

ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست

تجلی دگری در خور تقاضا نیست

به ملک جم ندهم مصرع نظیری را

«کسی که کشته نشد از قبیلهٔ ما نیست»

اگرچه عقل فسون پیشه لشکری انگیخت

تو دل گرفته نباشی که عشق تنها نیست

تو ره شناس نئی وز مقام بیخبری

چه نغمه ایست که در بربط سلیمی نیست

نظر بخویش چنان بسته ام که جلوهٔ دوست

جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نیست

بیا که غلغله در شهر دلبران فکنیم

جنون زنده دلان هرزه گرد صحرا نیست

ز قید و صید نهنگان حکایتی آور

مگو که زورق ما روشناس دریا نیست

مرید همت آن رهروم که پا نگذاشت

به جاده ئی که درو کوه و دشت و دریا نیست

شریک حلقهٔ رندان باده پیما باش

حذر ز بیعت پیری که مرد غوغا نیست

برهنه حرف نگفتن کمال گویائیست

حدیث خلوتیان جز به رمز و ایما نیست