گنجور

 
اقبال لاهوری

پس چه باید کرد ای اقوام شرق

باز روشن می شود ایام شرق

در ضمیرش انقلاب آمد پدید

شب گذشت و آفتاب آمد پدید

یورپ از شمشیر خود بسمل فتاد

زیر گردون رسم لادینی نهاد

گرگی اندر پوستین بره ئی

هر زمان اندر کمین برّه‎‌ای

مشکلات حضرت انسان ازوست

آدمیت را غم پنهان ازوست

در نگاهش آدمی آب و گل است

کاروان زندگی بی‌منزل است

هر چه می‌بینی ز انوار حق است

حکمت اشیا ز اسرار حق است

هر که آیات خدا بیند، حر است

اصل این حکمت ز حکم «اُنظُر» است

بندهٔ مومن ازو بهروزتر

هم به حال دیگران دلسوزتر

علم چون روشن کند آب و گلش

از خدا ترسنده‌تر گردد دلش

علم اشیا خاک ما را کیمیاست

آه در افرنگ تأثیرش جداست

عقل و فکرش بی عیار خوب و زشت

چشم او بی‌نم، دل او سنگ و خشت

علم ازو رسواست اندر شهر و دشت

جبرئیل از صحبتش ابلیس گشت

دانش افرنگیان تیغی به دوش

در هلاک نوع انسان سخت کوش

با خسان اندر جهان خیر و شر

در نسازد مستی علم و هنر

آه از افرنگ و از آئین او

آه از اندیشهٔ لادین او

علم حق را ساحری آموختند

ساحری نی کافری آموختند

هر طرف صد فتنه می آرد نفیر

تیغ را از پنجهٔ رهزن بگیر

ای که جان را باز می‌دانی ز تن

سحر این تهذیب لادینی شکن

روح شرق اندر تنش باید دمید

تا بگردد قفل معنی را کلید

عقل اندر حکم دل یزدانی است

چون ز دل آزاد شد شیطانی است

زندگانی هر زمان در کشمکَش

عبرت‌آموز است احوال حبَش

شرع یورپ بی نزاعِ قیل و قال

برّه را کردست بر گرگان حلال

نقش نو اندر جهان باید نهاد

از کفن‌دزدان چه امید گشاد

در جنیوا چیست غیر از مکر و فن؟

صید تو این میش و آن نخچیر من

نکته‌ها کو می‌نگنجد در سخن

یک جهان آشوب و یک گیتی فتن

ای اسیر رنگ، پاک از رنگ شو

مؤمن خود، کافر افرنگ شو

رشتهٔ سود و زیان در دست توست

آبروی خاوران در دست توست

این کهن اقوام را شیرازه بند

رایت صدق و صفا را کن بلند

اهل حق را زندگی از قوّت است

قوّت هر ملت از جمعیت است

رای بی‌قوّت همه مکر و فسون

قوّت بی‌رای جهل است و جنون

سوز و ساز و درد و داغ از آسیاست

هم شراب و هم ایاغ از آسیاست

عشق را ما دلبری آموختیم

شیوهٔ آدم‌گری آموختیم

هم هنر، هم دین ز خاک خاور است

رشک گردون خاک پاک خاور است

وانمودیم آنچه بود اندر حجاب

آفتاب از ما و ما از آفتاب

هر صدف را گوهر از نیسان ماست

شوکت هر بحر از طوفان ماست

روح خود در سوز بلبل دیده‌ایم

خون آدم در رگ گل دیده‌ایم

فکر ما جویای اسرار وجود

زد نخستین زخمه بر تار وجود

داشتیم اندر میان سینه داغ

بر سر راهی نهادیم این چراغ

ای امین دولت تهذیب و دین

آن ید بیضا برآر از آستین

خیز و از کار امم بگشا گره

نقشهٔ افرنگ را از سر بنه

نقشی از جمعیت خاور فکن

و آستان خود را ز دست اهرمن

دانی از افرنگ و از کار فرنگ

تا کجا در قید زنار فرنگ؟

زخم ازو، نشتر ازو، سوزن ازو

ما و جوی خون و امید رفو

خود بدانی پادشاهی، قاهری‌ست

قاهری در عصر ما سوداگری‌ست

تختهٔ دکان شریک تخت و تاج

از تجارت نفع و از شاهی خراج

آن جهانبانی که هم سوداگر است

بر زبانش خیر و اندر دل شر است

گر تو می‌دانی حسابش را درست

از حریرش نرم‌تر کرپاس توست

بی‌نیاز از کارگاه او گذر

در زمستان پوستین او مخر

کشتن بی حرب و ضرب آئین اوست

مرگ‌ها در گردش ماشین اوست

بوریای خود به قالینش مده

بیذق خود را به فرزینش مده

گوهرش تف‌دار و در لعلش رگ است

مشک این سوداگر از ناف سگ است

رهزن چشم تو خواب مخملش

رهزن تو رنگ و آب مخملش

صد گره افکنده‌ای در کار خویش

از قماش او مکن دستار خویش

هوشمندی از خُم او مِی نخورد

هر که خورد اندر همین میخانه مرد

وقت سودا خندخند و کم‌خروش

ما چو طفلانیم و او شکّرفروش

محرم از قلب و نگاه مشتری است

یارب این سحر است یا سوداگری‌ست؟

تاجران رنگ و بو بردند سود

ما خریداران همه کور و کبود

آنچه از خاک تو رُست ای مرد حر

آن فروش و آن بپوش و آن بخور

آن نکوبینان که خود را دیده‌اند

خود گلیم خویش را بافیده‌اند

ای ز کار عصر حاضر بیخبر

چرب‌دستی‌های یورپ را نگر

قالی از ابریشم تو ساختند

باز او را پیش تو انداختند

چشم تو از ظاهرش افسون خورد

رنگ و آب او تو را از جا برد

وایِ آن دریا که موجش کم تپید

گوهر خود را ز غواصان خرید

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار