گنجور

 
اقبال لاهوری

ذات حق را نیست این عالم حجاب

غوطه را حایل نگردد نقش آب

زادن اندر عالمی دیگر خوش است

تا شباب دیگری آید بدست

حق ورای مرگ و عین زندگی است

بنده چون میرد نمیداند که چیست

گرچه ما مرغان بی بال و پریم

از خدا در علمِ مرگ افزون‌تریم

وقت؟ شیرینیِ به زهر آمیخته

رحمتِ عامی به قهر آمیخته

خالی از قهرش نبینی شهر و دشت

رحمت او اینکه گوئی در‌گذشت

کافری مرگست ای روشن‌نهاد

کی سزد با مرده‌غازی را جهاد

مرد مؤمن زنده و با خود به جنگ

بر خود افتد همچو بر آهو پلنگ

کافرِ بیدار‌دل پیشِ صنم

بهْ ز دینداری که خفت اندر حرم

چشم‌کورست اینکه بیند نا‌صواب

هیچگه شب را نبیند آفتاب

صحبتِ گُل دانه را سازد درخت

آدمی از صحبت گل تیره‌بخت

دانه از گل می‌پذیرد پیچ و تاب

تا کند صیدِ شعاعِ آفتاب

من بگل گفتم بگو ای سینه‌چاک

چوُن بگیری رنگ و بو از باد و خاک؟

گفت گل؛ ای هوشمندِ رفته‌هوش

چوُن پیامی گیری از برقِ خموش؟

جان به تن ما را ز جذبِ این و آن

جذبِ تو پیدا و جذبِ ما نهان