گنجور

 
اقبال لاهوری

مرد عارف گفتگو را در ببست

مست خود گردید و از عالم گسست

ذوق و شوق او را ز دست او ربود

در وجود آمد ز نیرنگ شهود

با حضورش ذره ها مانند طور

بی حضور او نه نور و نی ظهور

نازنینی در طلسم آن شبی

آن شبی بی کوکبی را کوکبی

سنبلستان دو زلفش تا کمر

تاب گیر از طلعتش کوه و کمر

غرق اندر جلوهٔ مستانه ئی

خوش سرود آن مست بی پیمانه ئی

پیش او گردنده فانوس خیال

ذوفنون مثل سپهر دیر سال

اندر آن فانوس پیکر رنگ رنگ

شکره بر گنجشک و بر آهو پلنگ

من به رومی گفتم ای دانای راز

بر رفیق کم نظر بگشای راز

گفت «این پیکر چو سیم تابناک

زاد در اندیشهٔ یزدان پاک

باز بیتابانه از ذوق نمود

در شبستان وجود امید فرود

همچو ما آواره و غربت نصیب

تو غریبی ، من غریبم ، او غریب

شأن او جبریلی و نامش سروش

می برد از هوش و می آرد بهوش

غنچهٔ ما را گشود از شبنمش

مرده آتش ، زنده از سوز دمش

زخمهٔ شاعر به ساز دل ازوست

چاکها در پردهٔ محمل ازوست

دیده ام در نغمهٔ او عالمی

آتشی گیر از نوای او دمی»