ذات حق را نیست این عالم حجاب
غوطه را حایل نگردد نقش آب
زادن اندر عالمی دیگر خوش است
تا شباب دیگری آید بدست
حق ورای مرگ و عین زندگی است
بنده چون میرد نمیداند که چیست
گرچه ما مرغان بی بال و پریم
از خدا در علمِ مرگ افزونتریم
وقت؟ شیرینیِ به زهر آمیخته
رحمتِ عامی به قهر آمیخته
خالی از قهرش نبینی شهر و دشت
رحمت او اینکه گوئی درگذشت
کافری مرگست ای روشننهاد
کی سزد با مردهغازی را جهاد
مرد مؤمن زنده و با خود به جنگ
بر خود افتد همچو بر آهو پلنگ
کافرِ بیداردل پیشِ صنم
بهْ ز دینداری که خفت اندر حرم
چشمکورست اینکه بیند ناصواب
هیچگه شب را نبیند آفتاب
صحبتِ گُل دانه را سازد درخت
آدمی از صحبت گل تیرهبخت
دانه از گل میپذیرد پیچ و تاب
تا کند صیدِ شعاعِ آفتاب
من بگل گفتم بگو ای سینهچاک
چوُن بگیری رنگ و بو از باد و خاک؟
گفت گل؛ ای هوشمندِ رفتههوش
چوُن پیامی گیری از برقِ خموش؟
جان به تن ما را ز جذبِ این و آن
جذبِ تو پیدا و جذبِ ما نهان