گنجور

 
امیر حسینی هروی

ای اسیر خود حجاب خود توئی

پاک باید دامن از گرد دوئی

جان چو پروانه بروی شمع باش

آنگهی در بزم وحدت جمع باش

یک دل و صد آرزویش مشکل است

یک مرادت بس بود چون یک دلست

هر کرا در دل پریشانی کشد

زود بنیادش به ویرانی کشد

جان عاشق جمع در عین بقاست

مرغ آزاد است و باز آشناست

تفرقه در بندگی پیدا شود

زانکه بازارت پر از غوغا شود

تفرقه ز احوال حق آمد پدید

جمع گشت آنکه به اوصافش رسید