گنجور

 
حسین خوارزمی

دلبر برفت و درد دلم را دوا نکرد

آن شوخ بین که بر من مسکین چه‌ها نکرد

زان نور چشم چشم وفا داشتم دریغ

کز عین مردمی نظری سوی ما نکرد

گفتم هزار حاجت جانم روا کند

ناگه روانه گشت و یکی را دوا نکرد

خون دل شکسته من بی بهانه ریخت

واندیشه نیز از دیت خونبها نکرد

اینم ز هجر صعب تر آمد که آن صنم

وقت رحیل یاد من مبتلا نکرد

او شاه ملک حسن و جمالست و من گدا

از شه غریب نیست که یاد گدا نکرد

مهر و وفا مجوی حسین از مهی که او

با هیچکس چو عمر گرامی وفا نکرد