گنجور

 
حسین خوارزمی

عجب که درد مرا هیچکس دوا سازد

مگر که چاره بیچارگان خدا سازد

دلم بدرد و بلا انس کرده است چنانک

ز عافیت بگریزد بابتلا سازد

بکیش عشق دلش زنده ابد باشد

که جان خود هدف ناوک بلا سازد

نظر بشاهی هر دو جهان نیندازد

کسی که بر در او خویشتن گدا سازد

دلیکه یافت خلاصی ز قید کبر و ریا

وطن بساخت اقلیم کبریا سازد

بحق سپار دل آهنین خود کانرا

بصیقل کرم آیینه بقا سازد

مراد خویش ز جانان کسی تواند یافت

که در طریق وفا جان خود فدا سازد

حسین را طرب و ساز و عیش در پیش است

نگار من چو به عشاق بی‌نوا سازد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

چه پادشاست که از خاک پادشا سازد

ز بهر یک دو گدا خویشتن گدا سازد

باقرضوا الله کدیه کند چو مسکینان

که تا تو را بدهد ملک و متکا سازد

به مرده برگذرد مرده را حیات دهد

[...]

صائب تبریزی

چو شبنم آن که دل خویش با صفا سازد

ز گرد بالش خورشید متکا سازد

عبث به کینه ما گرم می شود دشمن

سموم را چمن خلق ما صبا سازد

ترا که باده لعلی است در قدح مپسند

[...]

حزین لاهیجی

غم توگونه ی گلنار را کهربا سازد

به عشق هر چه مس آرند کیمیا سازد

دوباره زندگی حشر مرگ موعودیست

ز خاک کوی تو ما را اگر جدا سازد

غرور ناز تو دارد ز لطف مأیوسم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه