گنجور

 
حسین خوارزمی

من دلی دارم که در وی جز خیال یار نیست

خلوت خاص است و این منزلگه اغیار نیست

از تجلی رخش آفاق پر انوار شد

لیک اعمی را خبر از تابش انوار نیست

ذره ذره ترجمان سر خورشید است لیک

در جهان یک خورده دان واقف اسرار نیست

کوس رحلت زد سحرگه قافله سالار عشق

آه از این حسرت که بخت خفته ام بیدار نیست

آخر ای رضوان مرا با قصر جنت کم فریب

عاشق دیدار او قانع بدین دیوار نیست

خویشتن دیدن بود در راه حق ترک ادب

بی ادب را در حریم عزت او بار نیست

چند میگوئی کمر از بهر خدمت بسته ام

دیدن خدمت بنزد یار جز زنار نیست

نوش شربتهای وصلش نیست بی نیش فراق

هیچ خمری بی خمار و هیچ گل بیخار نیست

چون حسین آن کس که عمرش نیست صرف عشق دوست

آنچنان کس هیچ وقت از عمر برخوردار نیست