گنجور

 
حسین خوارزمی

آه که از ره کرم یار نکرد یارئی

سوختم از غم و نشد رنجه بغمگسارئی

بر سر صید خود مرا کشت و نگاه هم نکرد

لایق صید خسروی نیست چو من شکارئی

چاره کار عاشقان زاری و زور و زر بود

زور و زرم چو نیست هست چاره بنده زارئی

کبر و ریا نمیکنم بر در کبریای او

عزت و سرفرازیم مسکنت است و خوارئی

نیستم آتشی صفت سر بهوا نمی کشم

بر درش آبروی من هست ز خاکسارئی

من بامید لطف تو آمده ام به پیش در

بدرقه طریق من هست امیدوارئی

با تن همچو برگ که کوه بلا همی کشم

پیشه عاشقان بود طاقت و برد بارئی

شد ز علاج درد من عقل بعجز معترف

زانکه ز عشق خورده ام ضربت زخم کارئی

گر به نثارت آورم همچو حسین جان بکف

از رخ اهل دل کشم خجلت و شرمسارئی