دلا تا کی ز نادانی همه نقش جهان بینی
صفا ده دیده خود را که تا دیدار جان بینی
چو در بند صور باشی همه خاک آیدت گیتی
چو از صورت برون آئی جهان پر گلستان بینی
ز عشق پردهسوز ای دل به عالم آتشی افکن
که تا در زیر هر پرده جمال دلستان بینی
از این و آن حجاب آمد ترا در راه عشق ای دل
چو در دلدار پیوندی نه این بینی نه آن بینی
ز کثرت جان خرم را غم و اندوه میزاید
بوحدت آی تا خود را همیشه شادمان بینی
تن از دیدار جان مانع شود چشم جهان بین را
حجاب تن چو برداری جمال جان عیان بینی
کف تیره حجاب آمد ز آب صافی ای صوفی
هلا بشکاف این کف را که تا آب روان بینی
صدف تا نشکنی گوهر نیاید در نظر پیدا
چو بشکستی صدف در وی بسی گوهر نهان بینی
سحاب تیره چون آمد ز مهر و مه شود حایل
چو ابر از پیش برخیزد تو مهر و مه عیان بینی
مجرد شو ز خویش آنگه در این دریا قدم درنه
که چون با خویشتن آئی نهنگ جان ستان بینی
اگر با خویشتن عمری بسر در راه او پوئی
نه از مقصد نشان یابی نه این ره را کران بینی
ز خاک درگه مردی بچشم دل بکش گردی
پس آنگه در جهان بنگر که تا جان جهان بینی
ز فیض رحمت ایزد طراز آستین یابی
اگر در چشم دل زان در غبار آستان بینی
بجیب همت ارزانی بدارالملک ربانی
ز سوی حضرت قدسی جنیبتها روان بینی
پی معراج روحانی برآ زین فرش ظلمانی
که تا بر عرش رحمانی ز جذبه نردبان بینی
براق برق جنبش را چو در میدان برانگیزی
کمینه جای جولانش ز اوج آسمان بینی
در آن میدان چو قلاشان سبکره کی توانی شد
ز جوش غفلت از دوشت چو گوش دل گران بینی
اگر دست غم عشقش عنان همتت گیرد
ملک اندر رکاب آید فلک را همعنان بینی
نقوش نفس شهوانی چو از خاطر برون رانی
رموز سر غیبی را ز خاطر ترجمان بینی
سمند همت ار یابی بهل آرایش حکمت
چه حاجت مرکب جم را که تا برگستوان بینی
ز شیطان از چه پرهیزی چو با رحمان بود کارت
ز رهزن از چه اندیشی چو حق را پاسبان بینی
ز گفتار و زبان دانی چو در حیرت فرومانی
بگاه کشف اسرارش همه تن را زبان بینی
اگر از تن برون آئی درآئی در حریم جان
وگر از خود فنا گردی بقای جاودان بینی
اگر ای طایر قدسی ز حبس تن برون آئی
ز شاخ سدره طوبی نخستین آشیان بینی
بده جان و غمش بستان از ایرا اندرین سودا
نه در دنیا پشیمانی نه در عقبی زیان بینی
خلیل آسا ز عشق او درآ در آتش سوزان
که در هر گوشه آتش هزاران بوستان بینی
حذر کم کن اگر آتش بود پر اخگر و شعله
کز اخگر لاله ها یابی ز شعله ارغوان بینی
تو از خود ناشده فانی نیابی وصلت باقی
کنار دوست چون یابی که خود را در میان بینی
خیانت چیست میدانی در اینره خویشتن دیدن
ز خود بگذر در او بنگر امین شو تا امان بینی
اگر چون روح ربانی خدا خواهی شرف یابی
وگر چون نفس شهوانی هوا جوئی هوان بینی
ز غیر او ستان دل را چو او را دلستان دانی
ز عیب آخر تبرا کن چو او را غیب دان بینی
ز دست دل مده دردش اگر درمان همیخواهی
مشو دور از بر عیسی چو خود را ناتوان بینی
مشو مغرور این عالم که چون بر هم نهی دیده
نه تاج خسروان یابی نه طغرای طغان بینی
گه از حسن و جمال او نهاد تو شود فرخ
گه از نقش خیال او بهار اندر خزان بینی
نه آن فرخ نهار است آنکه باشد ظلمت شامش
نه آن خرم بهار است این که آنرا مهرگان بینی
ز ویرانی مترس ای جان که چون دل گشت ویرانه
غمش در کنج این ویران چو گنج شایگان بینی
ز کبر و از ریا بگذر بکوی کبریا تا تو
ز قبض و رحمت ایزد ردا و طیلسان بینی
جهان شو از جهان زیرا جهان دیر مغان آمد
که در وی اختر و گردون هم آتش هم دخان بینی
بخاک فرش ظلمانی میالا دامن همت
که تا عرش جهان بانی و رای لامکان بینی
چو دل از درد خرم شد دل از دلدار برتابی
چو قلب از عشق صافی شد جهان اندر جنان بینی
حسین از دامن مردی بچشم جان بکش گردی
که با این چشم نورانی نشان بی نشان بینی
چو گرد آلوده موئی را زمین بوسی کنی یکدم
ز یمن همتش خود را خداوند زمان بینی
برافشان دست از دستان بیا با دوستان بنشین
که تا ز اسرار روحانی هزاران داستان بینی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دلا تا کی درین زندان فریب این و آن بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
جهانی کاندرو هر دل که یابی پادشا یابی
جهانی کاندرو هر جان که بینی شادمان بینی
درو گر جامهای دوزی ز فضلش آستین یابی
[...]
عزیزا چند رنگارنگ این دور جهان بینی
ز دور چرخ در گیتی بهاران و خزان بینی
درین آفت سرا بودن هلاک جان و تن باشد
اگر گوئی به ترک آن نجات جاودان بینی
عروس عز دنیا را طلاقی ده بلا رجعت
[...]
بحکمتها قوی پر کن تو مر طاوس عرشی را
که تا زین دامگاه او را نشاط آشیان بینی
و گر زی حضرت قدسی خرامان گردی از عزت
ز دار الملک ربانی جنیبتها روان بینی
یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی
دلت بگرفت در خانه برون آتا جهان بینی
چو رفتی سوی بستانها یکی بگذر به گورستان
که گورستان همی گوید بیا تا دوستان بینی
بسی بادام چشمانند به دام مرغ حیرانند
[...]
بیا تا عشرت آبادی چو خلد جاودان بینی
چه خلد جاودان کین را بسی خوشتر از آن بینی
خرد نپسندد ار خواند کسی خلدش ز بهر آنک
که تا گشتست این پیدا ز شرم آنرا نهان بینی
یکی هم میتوانش گفت خلد از روی اینمعنی
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.