گنجور

 
حسین خوارزمی

گر تو روی دل خود آینه سیما بینی

چهره دوست در آن آینه پیدا بینی

چون تو از ظلمت هستی نفسی باز رهی

همه آفاق پر از نور تجلی بینی

دل بآب مژه و آه جگر صافی کن

تا چو آیینه پاکیزه مجلی بینی

از دم و نم رخ آئینه شود تیره ولیک

روی آئینه دل زین دو مصفا بینی

بزم اقبال تو آراسته گردد آندم

که چراغ از تف جان و مژه شعلا بینی

چند گوئی که ندیدم اثر طلعت دوست

دیده از خواب گران باز گشا تا بینی

سر موئی اگر از سر هویت دانی

دوست را در همه آفاق هویدا بینی

رشته صد تو بود اندر نظر ظاهر بین

چو سر رشته بیابی همه یکتا بینی

گر بباران نگری قطره فزونست از حد

چون بدریا برسد خود همه دریا بینی

نور انجم چو بیامیخت نگردد ممتاز

گرچه بر چرخ بسی گوهر رخشا بینی

یک مسمی چو تجلی کند از بهر ظهور

اختلاف صور و کثرت اسما بینی

سوی وحدت نظری کن بکمال اخلاص

تا در او اسم و صفت عین مسمی بینی

واحدی در همه اعداد چنان سیاریست

سریان احد اندر همه اشیا بینی

سبل هستی خود دور کن از دیده دل

تا رخ دوست بدان دیده بینا بینی

اختلافت صور آمد سبب کثرت و بس

چون ز تنها گذری دلبر تنها بینی

سقف دیوار چو مانع شود از پرتو شمس

نور خورشید بهر خانه ز مجرا بینی

صورت جزوی هر خانه چو ویران گردد

نور بی شایبه کثرت اجزا بینی

پنبه از گوش بدر کن که همی گوید یار

من چو اندر نظرم چند بهر جا بینی

قانع وعده فردا شده ای خود چه شود

اگر امروز تو فردائی ما را بینی

ما چو بحریم و تو چون قطره ز ما گشته جدا

چون تو دریا برسی خود همه دریا بینی

تو نقاب رخ مائی چو ز خود باز رهی

بی حجاب از رخ ما جای تماشا بینی

ما چو آبیم تو چون کف که بود بر سر آب

چون ز کف درگذری آب همانا بینی

ما چو دریم گرانمایه و تو چون صدفی

چون صدف را شکنی لؤلؤی لالا بینی

دیده از ما طلب و چهره بدان دیده ببین

کی بهر دیده حسین روی دلارا بینی

بنده یار شوی شاهی عالم یابی

خواری عشق کشی عزت والا بینی

رنج نابرده کجا گنج بدستت آید

درد نادیده کجا روی مداوا بینی

شوره از خاک دمد پس گل و سنبل روید

غوره از تاک رسد پس می حمرا بینی

وعده یسر پس از عسر بود در قرآن

طلعت نوروز بعد از شب یلدا بینی

خطر بادیه مردانه دو سه روز بکش

کآنچه دلبر کند آنرا همه زیبا بینی

در هواهای هویت به پر عشق بپر

کآشیان برتر ازین عرش معلا بینی

منتهای سفر روح قدس را در سر

گاه معراج دلت پایه ادنی بینی

آن محبت که ظهور همه از جوشش اوست

تو مپندار که او را شنوی یا بینی

روح را در طلبش عاجز و حیران یابی

عقل را در صفتش واله و شیدا بینی

آفت جان و دل گوشه نشینان عشقست

که بهر گوشه از او فتنه و غوغا بینی

آتش عشق گهی در دل یوسف یابی

گاه در جان غم اندوز زلیخا بینی

نازنینی است که گه ناز کند گاه نیاز

تا تو در وی صفت وامق و عذرا بینی

گاه از دیده مجنون نگرد در لیلی

گاه در دیدنش از دیده لیلا بینی

آنچنان گنج که در عرش نگنجید حسین

دیده بگشای که در کنج سویدا بینی