گنجور

 
حسین خوارزمی

ای همچو جان سوی بدن ناگه بر ما آمده

جانها فدای جان تو ای جان تنها آمده

اندر دیار جان من تا تو چه غارتها کنی

چون برده بودی عقل و دل وز بهر یغما آمده

ترکان کافرکیش تو پیوسته با تیر و کمان

کرده کمین دین و دل وز بهر یغما آمده

یعقوب جان در کنج تن دریافت بوی پیرهن

از خاک پایت چشم او زان روی بینا آمده

خیاط قدرت جامه ای کز بهر یوسف دوخته

بر قامت رعنای او بس چست و زیبا آمده

حال حسین خسته دل دانسته ای تو از کرم

بهر مداوای دلش همچون مسیحا آمده