گنجور

 
حسین خوارزمی

ای دل از وحشت سرای دار گیتی کن کران

بال همت باز کن بر پر بر اوج لامکان

چون قبای جان تو دارد طرازی از بقا

دامن همت ز گرد عالم فانی فشان

در نورد این فرش خاکی را که هنگام عروج

هست مرغ همتت را عرش کمتر آشیان

در مغیلان گاه غولانت چرا باید نشست

چون چراگاهت مقرر گشت در گلزار جان

سرمه چشم دل از خاک سیاه فقر کن

پیش از آنساعت که گردد استخوانت سرمه دان

کشتی عمرت از این غرقاب کی یابد نجات

تا هوای نفس تو باد است و شهوت بادبان

چون همای همتت بگشاد بال کبریا

باشد از یک بیضه کمتر پیش او هفت آسمان

از پی اسرار اسری شبروی کن شبروی

تا براق دولتت را برق نبود همعنان

گر بخلوتخانه وحدت ترا باری بود

خویشتن چون حلقه باری از درونشان در نشان

دلدل دل در چراگاه از ریاض خلد ساز

چشم آخر بین تو بند از آخور آخر زمان

از نوید عاطفت والله یدعوا گوش کن

تا ترا رضوان شود در روضه کمتر میزبان

توشه ای از خوشه چرخ و ثوابت کم طلب

چون خران کاه کش کمجوی راه کهکشان

چشم بر قرص مه و خورشید تا کی باشدت

بگذر و بگذار با دونان گیتی این دونان

زین ابای بی نمک دستت میالا تا شوی

بر سر خوان ابیت عند ربی میهمان

پاسبان بر بام قصرت از قصور همت است

بندگی کن تا شود حفظ خدایت پاسبان

سایبان از فضل حق گر هست هیچت باک نیست

بر در و دیوار قصرت گر نباشد سایبان

همدمی چون نیست پیدا راز پنهان خوشتر است

محرمی چون نیست حاصل مهر بهتر بر دهان

زین زبان دانی شوی فردا زبانی را زبون

گر تو نتوانی شدن امروز مالک بر زبان

بر در و دیوار کثرت آتش دل چون زنی

یابی از توفیق حق بر بام وحدت نردبان

گر غبار بندگی سازی طراز آستین

بر در قربت توانی گشت خاک آستان

دم ز آوا برکش و با رنگ بی رنگی بساز

رنگ و آوا را بهل با ارغوان و ارغنان

بادیه پر غول و تو در خواب غفلت مانده ای

با چنین خفتن عجب باشد اگر یابی امان

کعبه مقصود دور است و تو غافل خفته ای

خیز و محمل بند چون در جنبش آمد کاروان

قافله بگذشت و تو بانگ درا می نشنوی

زانکه هست از جوش غفلت گوش جان تو گران

مال و سر افشان بپای فقر و جان ایثار کن

کین متاع نازنین ناید بدستت رایگان

چون نجیب فقر آمد زیر زینت کی کند

حادثات دهر سوی تو جنیبتها روان

دیده از عیب همه اسرار باید دوختن

تا زبانت گردد از اسرار غیبی ترجمان

مرد معنی را ز قول و فعل میباید شناخت

راه حق نتوان سپردن با رداء و طیلسان

طیلسان بر دوش تو سودی نخواهد داشتن

چون تو با معجر برون آئی از این طی لسان

تا تو با خویشی نیابی هرگز از جانان خبر

بی نشان شو تا توانی یافت از وصلش نشان

از هویت دم زنی باشی عزیز هر دو کون

با هوا همراه گردی آیدت ذل هوان

کی رسی از لا بالا تا نباشد مرترا

مرکب لاهوت از الا و هو در زیر ران

دل بوسواس امل دور افتد از حضرت بلی

آدم از یک وسوسه بیرون شد از صدر جنان

راه حق در پیش و رهبر نفس هشداری حسین

منزلت پر آفتست و غول داری دیده بان

نفس چون در ملک خورسندی برافرازد علم

خسروش خاسر نماید هم بود طاغی طغان

گر ز سر نیستی و هستیت باشد خبر

کی شود از نیستی غمگین ز هستی شادمان

عمر کوته شد سکندر را بدان ملکی که هست

خضر را با مفلسی بنگر حیات جاودان

ای خداوندی که بر مرصاد جانها حاکمی

جان ما را زین رصدگاه حوادث وارهان

فکر سودای جهان جان مرا محبوس کرد

جان خلاصم ده ز فکر اینم و سودای آن

پادشاها از کمال لطف خود ده جذبه ای

وانگه این بیچاره را از ننگ هستی وارهان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode