گنجور

 
حسین خوارزمی

ز حد گذشت فراق تو ای فرشته خصال

بیا و تشنه دلان را بده زلال وصال

ز من بریدی و رفتی ولیک پیوسته

خیال روی تو میگرددم بگرد خیال

اگر نه از سر کوی تو میکند گذری

چرا حیات دهد مرده را نسیم شمال

فنای خویش همی خواهم از خدا که مرا

ز عمر باقی خود هست بی رخ تو خلال

ز بار غم الف قدم ار چو دال شود

گر از تو روی به پیچم بود ز عین ضلال

چگونه شیفته ماه عارضت نشوم

که نیست در همه عالم ترا نظیر و مثال

من از تو چشم مودت نمی توانم داشت

که هست از تو امید وفا خیال محال

مباد ماه عذار ترا خسوف و محاق

مباد مهر جمال ترا کسوف و زوال

در آرزوی وصالت حسین دلخسته

ز مویه گشت چو موی و ز ناله گشت چو نال

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode