گنجور

 
همام تبریزی

ذوق وجد وسماع وجان بازی

هست در قوم ملت تازی

زانکه ایشان ز دل خبر دارند

با نشاط از شراب اسرارند

عاشقان حبیب معبودند

مخلصان چون ایاز محمودند

ساقیا باده ده حریفان را

گرم کن مجلس ظریفان را

نه شرابی که آن شر انگیزد

فتنه یی ناگهان برانگیزد

آفت عقل و دین و دانایی

مستیش را نتیجه رسوایی

باده یی کان به کام جان نوشند

نخرندش به سیم و نفروشند

قوت جان عابدان زان می

دولت حسن شاهدان زان می

سینه عاشقانش خمخانه

دهن عارفانش پیمانه

روح راحت رسان روح افزا

روح را مایه فتوح افزا

مستیش به بسی ز هشیاری

خواب آن خوبتر ز بیداری

غفلت آرد ولی ز شهوت و آز

بی خبر دارد از جهان مجاز

اگر از دور دختر انگور

بشنود بوی آن شراب طهور

مست گردد چنان که از مستی

هیچ یادش نیاید از هستی

جز به رندان فقر آن ندهند

جرعه ییزان به خسروان ندهند

در خرابات فقر رندانند

کز نظرهای خلق پنهانند

خورده از دست دوست جام شراب

رسم و بنیاد حرص کرده خراب

مست از می خراب از ساقی

فانی از خود به عشق او باقی

عشق ابری ست آب حیوان بار

بر دل عاشقان خوش گفتار

زنده گردد ز آب حیوان دل

چون ز باران نو بهاری گل

دل چو یا بد حیات جاویدان

اثری نیز هم دهد به زبان

هرچه دل راند بر زبان قلم

هست از آثار عشق در عالم

این نمط را سخن که میرانم

لایق عشق نیست میدانم

سخنی بس بلند می باید

تا که تقریر عشق را شاید

وان نه اندازه زبان من است

که بسی برتر از بیان من است

الیک چون کردم این سخن آغاز

هم بر آرم به قدر خویش آواز

پادشاهی که وصف اوست قدم

مبدع کاینات شد ز عدم

بی نهایت جمال او چو جلال

عقل کل را نبوده است مجال

کاورد در نظر جمالش را

با تصور کند مثالش را

لایق روی اوست هم نظرش

خود ندیده ست دیده دگرش

کی برد بهره دیدویی ز لقا

تا نگردد به نور او بینا

یافت نوری که چشم آن نور است

دولت ناظری که منظور است

به حقیقت چو بنگری ای دوست

گفت غیر مراد او هم اوست

سخنش جز به او نمی زیبد

عشق او هم به او همی زیبد

به گروهی ز بندگان لطیف

داده است از نحبهم تشریف

جان ایشان چو کرد آیند وار

پرتوی از جمال او اظهار

دوست جانی دگر به جان بخشید

تا به آن جان محبتش ورزید

سر این حال عاشقان دانند

که یحبونه به جان خوانند

بود پیوند حسن و عشق به هم

از ازل تا ابد نگردد کم

جاودان است حسن در اظهار

هست ازو گرم عشق را بازار

عشق از سلطنت به یک چوگان

کرد نه گوی آسمان گردان

گویها شد زنور بینایی

گرم روتر زهر توانایی

گشت معلوم کآسمان در چرخ

آمد از شوق اختران بر چرخ

عشق خورشید عالم جان است

جاودان ظاهر و درفشان است

جان چو شد آفتاب عشق پرست

بنهد شمع عقل را از دست

در جهانی که نور جاوید است

دیده فارغ ز ماه و خورشید است

عشق جان است و کایناتش تن

جمله اجزای تن ازو به سخن

عشق شاه است و بارگاهش دل

دل چون گلشنش بود منزل

دل به انوار معرفت روشن

دار و ز اخلاق خویش چون گلشن

تازند عشق در دلت خرگاه

که به گلخن فرو نیاید شاه

عشق را با دلی بود پیوند

که نیاید ز آب و گل در بند

عقل را هست پیشه معماری

می کند سعی در جهان داری

هرچه در سالها نهد بنیاد

عشق در یک نفس دهد بر باد

هر درختی که عشق جنباند

میوه بر شاخ او کجا ماند

عقل آموزگار جان آمد

عشق فارغ ازین و آن آمد

چون کند شهریار عشق شکار

عقل و جان را کجا دهد زنهار

حسن از عشق آتشی افروخت

که پر و بال عقل جمله بسوخت

عقل و علم و عبادت و تقوی

بنمایند راه با دعوی

عشق دعوی شکرهمی باید

تا به معنیت راه بنماید

عشق با فقر هم عنان آمد

وز غنا آستین فشان آمد

سر بنه خواجگی بنه از سر

تا تو از بیسری شوی سرور

هر که از عشق می زند نفسی

کی بود در سرش دگر هوسی

الاف بیهوده زو قبول مکن

حال باید گواه دل نه سخن

به زبان کار بر نمی آید

کرم و ذوق دل همی باید

چیست دانی نشان این معنی

باختن مال و جاه بیدعوی

دست بگشادن و زبان بستن

ره بریدن به دوست پیوستن

طالب در به وقت غوطه زدن

می رود کف گشاده بسته دهن

تو به دریای عشق غوطه زنان

چه روی بسته کف گشاده دهان

هر که زین بحر طالب گهر است

اجتهادش مناسب گهر است

شود از بند جان و تن آزاد

می کند غوصه هرچه بادا باد

این چنین جوی گوهر شهوار

ورنه خرمهره را خر از بازار

التفاتی اگر به جان داری

یا تعلق به این جهان داری

از محبت هنوز بی خبری

بی خبر نام عشق چند بری

به زبان راز دل من پیدا

عشق خود هست بی زبان گویا

مهره دل چو مهر دوست ببرد

مهربان گشت زنده یی که بمرد

زنده عشق عین جان باشد

سخنش بی زبان روان باشد

کهنه جانی فدای جانان کن

تا تو را تازه جان ببخشد کن

در جهانی که جان همی بارد

نیم جانی که در حساب آرد

عاشقان چون کنند جان افشان

جان خود نیز در میان افشان

جان که بهر نثار جانان است

پیش اصحاب ذوق جان آن است

عاشقانی که محرم یارند

خازنان کنوز اسرارند

گرچه مستند نیک باخبرند

هستی خویشتن عدم شمرند

عاشقی گر زغایت مستی

کند آغاز دعوی هستی

سخن از جان جان شنو نه زتن

که به او زیید این سخن گفتن

پادشاه است در حساب نه تخت

مثل تخت هست همچو درخت

کامد از جانب درخت ندی

الیک موسی شنید از مولی

اوست سبحانی و انا الحق گوی

اولیا راست آب او در جوی

هستی اور است نیستی ما را

بیش نیست از نمود اشیا را

اوست موجود و کاینات ازو

فاعلم أنه لا وجود الا هو

این معانی که در بیان آمد

گرچه راحت فزای جان آمد

به حدیثی چنین دقیق و لطیف

نتوان کرد عشق را تعریف

در نیابند عشق را به سخن

ذوق دل را همی مشاهده کن

گر کنی سالها حدیث شکر

از حلاوت مذاق را چه خبر

آن که وقتی شکر چشیده بود

نوق آتش به جان رسیده بود

بی سخن باخبر بود زشکر

این چنین است حال حسن و نظر

سمع از آواز خوش مشام از طیب

می رسانند هم به روح نصیب

هرگز این ذوقهای وجدانی

یافتن از حروف نتوانی

گر دهد آفریدگار لطیف

بنده یی را ز لطف خود تشریف

از محبت دلش شود آگاه

همچو یوسف شود ز چاه به جاه

ای کریمی که جان همی بخشی

این جهان و ان جهان همیبخشی

جان ما را ز عشق جانی بخش

شکر انعام را زبانی بخش