گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
همام تبریزی

دوستی دامنت آسان نتوان داد ز دست

جان شیرین منی جان نتوان داد ز دست

نفسی گر نشکیبم ز لبت معذورم

تشنه‌ام چشمهٔ حیوان نتوان داد ز دست

کردم اندیشه سر خویش توان داد به تو

آن سر زلف پریشان نتوان داد ز دست

چون منی گر برود برگ گیاهی کم گیر

قامت سرو خرامان نتوان داد ز دست

هر چه اندوخته‌ام گر برود باکی نیست

شرف صحبت جانان نتوان داد ز دست

دل زندانی خود را چو خلاصی جستم

گفت کان چاه زنخدان نتوان داد ز دست

به ملامت نشود دور همام از لب یار

خار گو باش گلستان نتوان داد ز دست

 
 
 
سیف فرغانی

گرچه از بهر کسی جان نتوان داد ز دست

چیست جان کز پی جانان نتوان داد ز دست

ای گلستان وفا خار جفا لازم تست

از پی خار گلستان نتوان داد ز دست

همچو تو دوست مرا دست بدشواری داد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه