گنجور

 
همام تبریزی

به جای هر سر مویی گرم بود جانی

فدای خاک کف پای چون تو جانانی

ز جام خویش یکی جرعه در دهانم ریز

مرا ز آن چه که خضر است و آب حیوانی

کسی که دیده بود نوبهار رویت را

دگر به خاطر او نگذرد گلستانی

میان زلف سیاهت دلم همی‌گوید

که را بود به جهان در چنین شبستانی

مگر ز باغ بهشت آمدی که در دنیی

بر این جمال ندیدیم هیچ انسانی

دلم ز درد تو آسایشی همی‌یابد

که در دهند نیابد ز هیچ درمانی

مگر که سبز شود کشت زار اومیدم

مراست هر نفس از آب دیده بارانی

نه همچو روی تو باشد گلی به فصل بهار

نه چون همام به وصفت هزار دستانی