گنجور

 
همام تبریزی

کو جوانی تا فدای عشق خوبان کردمی

بار دیگر عمر خود در کار ایشان کردمی

کاشکی بر جای هر مویی دلی بودی مرا

تا بر آن زلف عبیرافشان دل افشان کردمی

کاشکی من باغبان گلستانش بودمی

تا دهان بخت را چون غنچه خندان کردمی

گر میسر می‌شدی چشم مرا دیدار دوست

کی نظر در چشمه خورشید تابان کردمی

با سگان کوی او بر خاک اگر بنشستمی

کافرم گر آرزوی تخت سلطان کردمی

شیوه مردان نباشد عشق پنهان باختن

ورنه من ز اغیار حال خویش پنهان کردمی

در جوانی عشق‌بازی‌ها فراوان کرده‌ام

گر به پیری طاقتم بودی دو چندان کردمی

گر بر دلدار ره بودی دلم را چون همام

جان به روز عید وصل دوست قربان کردمی