گنجور

 
حیدر شیرازی

به حسرت از قفس سینه مرغ جان برود

چو از برابرم آن یار دلستان برود

به یکدم از سپر نه سپهر درگذرد

دمی که ناوک آه من از کمان برود

بیا بیا و دمی در کنار من بنشین

که گر دمی بنشینی غم از میان برود

شود چو زلف سیاه تو دیده ها تاریک

چو نور روی تو از چشم عاشقان برود

به باغ اگر گل رخسار خویش عرضه دهی

ز رشک، رنگ ز رخسار ارغوان برود

هر آن کسی که بهشت رخ تو می طلبد

به جستجوی تو خواهد که از جهان برود

به مصر کوی تو گشتم مقیم و گفت رقیب

عجب بود ز مگس کز شکرستان برود

به مصلحت نفسی پیش عاشقان بنشین

که گر کناره کنی خون درین میان برود

رقیب گفت که حیدر برو ز پیش رخش

چگونه بلبل بیدل ز گلستان برود؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode