گنجور

 
هلالی جغتایی

ای خوش آن شب که جبرئیل امین

سویش آمد ز آسمان به زمین

مرکبی ره‌نورد گردون‌سیر

بر زمین وحش و بر فلک چون طیر

بود نامش براق و همچون برق

تیز بگذشت تا به غرب از شرق

همچو گلگون اشک در یک دم

زده بیرون ز هفت پرده قدم

بر فلک همچو برق گرم‌روی

در هوا همچو ابر نرم‌روی

همچو تیر نظر ز عالم فرش

تا نگه کرده‌ای رسد بر عرش

چون در آورد پا به پشت براق

لرزه افتاد بر زمین ز فراق

شد سلیمان به تخت‌گاه فلک

تابعش گشت جن و انس و ملک

در همان دم ز پرده‌های سپهر

تیز بگذشت همچو خنجر مهر

قرب او از مقام «ثم دنی»

قاب قوسین گشت «او ادنی»

با دل جمع و دیدهٔ بیدار

شد مشرف به دولت دیدار

بعد از آن برگماشت همت را

که به من بخش جرم امت را

کرد از این بندگان عاصی یاد

جمله را از گنه خلاصی داد

خواجه را بین که در نشیمن راز

بنده را یاد می‌کند به نیاز

الله الله! چه احترامست این؟

در حق ما چه اهتمامست این؟

ای دل و دیدهٔ خاک درگه تو

سر من همچو خاک در ره تو

کس چه داند بهای گیسویت؟

هر دو عالم فدای یک مویت

سید انبیا تو را خوانند

سرور اولیا تو را دانند

آفتابی و پرتو اند همه

پیشوایی تو، پیرو اند همه

چار یار تو در مقام نیاز

هر یکی شاه چار بالش ناز

چار طاق طرب‌سرای وجود

چار باغ فضای گلشن جود

من سگ باوفای این هر چار

هر دو چشمم برای ایشان چار

کیست آن چار مه به مذهب من؟

علی و فاطمه حسین و حسن

بنده کمترین توست بلال

بلبل باغ دین توست بلال

بر فلک غلغل بلال تو باد

آسمان منزل بلال تو باد

نسبت من اگر کنی به بلال

به هلالی علم شوم مه و سال