گنجور

 
هلالی جغتایی

چند روزی که شاه بنده‌نواز

سوی درویش جلوه کرد به ناز

مردمان پی به حال او بردند

ره به فکر و خیال او بردند

عیب‌جویان به عیب رو کردند

وز سر طعنه گفتگو کردند

که چرا شاه با گدا یارست؟

پادشه را خود از گدا عارست

مسند شاه و بوریای گدا؟

الله! الله! کجاست تا به کجا؟

از گدا عشق شاه لایق نیست

بلکه او مدعی‌ست، عاشق نیست

پاک‌بازان دعای شه گفتند

در معنی در این سخن سفتند

که بدین‌سان شه پسندیده

کس ندیدست بلکه نشنیده

شاه گر با گدا چنین بازد

همه کس را گدای خود سازد

زین سخن‌ها رقیب واقف شد

طبع ناساز او مخالف شد

از غضب خون او به جوش آمد

چون خم باده در خروش آمد

گفت اگر خون این گدا ریزم

بهر خود فتنه‌ای برانگیزم

شاه ازین قصه گر خبر یابد

رخ ز من تا به حشر می‌تابد

گر بگویم به او، گران آید

ور نگویم دلمبه جان آید

پس همان به که حیله‌ای بکنم

شاه را از گدا جدا فگنم