گنجور

 
هلالی جغتایی

من بنده کمین و تو سلطان کشوری

روزی به چشم لطف برین بنده بنگری

جان و دلست صورت و جسم لطیف تو

روح مجسمیّ و حیات مصوری

گفتی: هلاک شو، که به سوی تو بنگرم

اینک هلاک می‌شوم، ای کاش بنگری!

در هر گذر که باشم و بینی مرا ز دور

نزدیک من رسیّ و نبینیّ و بگذری

یوسف به حُسن از همه خوبان نکوترست

اما عزیز من، تو ازان هم نکوتری

ای دل، که پابکوی ملامت نهاده ای

باور مکن که: سر بسلامت برون بری

داری نظر بحال همه از ره کرم

اما نظر بحال هلالی ستمگری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode