گنجور

 
هلالی جغتایی

سر نمی تابم ز شمشیر حبیب

هر چه آید بر سر من، یا نصیب!

دل بدرد آمد من بیچاره را

چاره درد دلم کن، ای طبیب

ای که گویی: چونی و حال تو چیست؟

من غریب و حال من باشد غریب

تا رقیبت هست ما را قدر نیست

نیست گردد، یارب! از پیشت رقیب

زار می نالد هلالی، بی رخت

آن چنان کز حسرت گل عندلیب