گنجور

 
هلالی جغتایی

جان من، گاهی سخن کن ز آن لب و کامی بده

ور سخن با عاشقان حیفست، دشنامی بده

چون دل از دست تو بی آرام شد، بهر خدا

بر دلم دستی نه و یک لحظه آرامی بده

میکنم پیش تو عرض حال بی سامان دل

گر توانی قصه او را سرانجامی بده

ساقیا، از آتش دل شعله در جانم فتاد

تا زنم آبی بر آتش، لطف کن، جامی بده

تا ترا فارغ شود خاطر ز سختی های دهر

چند روزی دل بدست نازک اندامی بده

جان من در حسرت آن ساعد سیمین بسوخت

چند سوزی بیدلان را؟ وعده کامی بده

ناصحا، پند تو از طعن هلالی تا بکی؟

ای نکو نام دو عالم، ترک بدنامی بده