گنجور

 
هلالی جغتایی

خواهم فگندن خویش را پیش قد رعنای او

تا بر سر من پا نهد، یا سر نهم بر پای او

سرو قدش نوخاسته، ماه رخش ناکاسته

خوش صورتی آراسته، حسن جهان‌آرای او

گر در رهش افتد کسی، کمتر نماید از خسی

از احتیاج ما بسی، بیشست استغنای او

تا دل به جان ناید مرا، از دیده گو: در دل درآ

مردم نشینست آن سرا، آنجا نخواهم جای او

غم نیست، جان من، اگر، داغم نهادی بر جگر

ای کاش صد داغ دگر، می‌بود بر بالای او

گفتم: هلالی دم بدم، جان می‌دهد، گفتا: چه غم؟

گفتم: به سویش نه قدم، گفتا: کرا پروای او؟

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

ترکی ست بدخو آنکه من دارم سر و سودای او

چشمی ست کافر آنکه شد جان و دلم یغمای او

شکلی به دل پنهان شده، بالا بلای جان شده

ای صد چو من قربان شده بر قد و بر بالای او

دل زان سر زلف دو تا زیر کلاهش کرده جا

[...]

طغرل احراری

سرو و صنوبر شد خجل از قامت زیبای او

آشفته سنبل با سمن از زلف عنبرسای او

یک سو دریده پیرهن گل از گل رویش نگر

خون بسته در دل غنچه را دیگر طرف سودای او

در دل هوای عشق او داغست چون من لاله هم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه