گنجور

 
هلالی جغتایی

روز نوروزست و ما را مجلس افروزی چنین

سالها شد کز خدا می خواستم روزی چنین

از جفاگاری نهادی گوش بر قول رقیب

تا چها آموختی باز از بد آموزی چنین؟

هر شبی در کنج غم گریان و سوزانم چو شمع

غرق آب و آتشم، با گریه و سوزی چنین

پیش تیر غمزه اش بردم دل صد چاک را

چون نگه دارم دل از پیکان دلدوزی چنین؟

از فروغ عارضت روز هلالی روشنست

وه! که دارد آفتاب عالم افروزی چنین؟

 
 
 
امیر شاهی

باده گلرنگست و ساقی یار و نوروزی چنین

دیده روشن کن بروی مجلس افروزی چنین

دوست با ما در مقام خشم و دنبالش رقیب

یار ما بد مهر و دنبالش بدآموزی چنین

آفتابی بود حسنت، سایه از ما برگفت

[...]

آذر بیگدلی

پیش ازین نادیده کس روز غم اندوزی چنین

بعد ازین هم کس نبیند در جهان روزی چنین!

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه