گنجور

 
هلالی جغتایی

دلا، زان لب زلال خضر می خواهی، خیالست این

ز آتش آب می جویی، تمنای محالست این

کسان گویند: هر جوینده ای یابنده می باشد

ترا می جویم و هرگز نمی یابم، چه حالست این؟

قدت را نی الف می خوانم و نی سرو می گویم

بلند و پست چون گویم؟ که دور از اعتدالست این

بهجرانش دم آبی که می گردد نصیب من

جدا زان لب حرامم باد! اگر گویم: حلالست این

بشام غم، هلالی، بسکه زار و ناتوان گشتی

کسی ناگاه اگر بیند ترا، گوید: هلالست این!

 
 
 
اوحدی

شبت می‌بینم اندر خواب و می‌گویم: وصالست این

به بیداری تو خود هرگز نمی‌پرسی: چه حالست این؟

دهان یا نوش، قد یا سرو، تن یا سیم خامست آن؟

جبین یا زهره، رخ یا ماه، ابرو یا هلالست این؟

به جرم آنکه مرغ دل هوادار تو شد روزی

[...]

مشتاق اصفهانی

شب هجران سرآمد آمدی روز وصالست این

من و وصل تو می‌بینم بخوابت یا خیالست این

چو نبود بر درخت آرزوی کهنه و نو را

چه حاصل گر کهن نخلست آن ور نونهالست این

گذشتم از می صافی ز خون پیمانه پر کردم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه