گنجور

 
هلالی جغتایی

صبح امید همانست و رخ یار همان

تار آن طره شبرنگ و شب تار همان

نیست چون هیچ تفاوت ز رقیبان با من

پیش تو یار همان باشد و اغیار همان

طی شد افسانه هر عاشق و معشوق، که بود

قصه ما و تو در کوچه و بازار همان

همره غیر چو باشی دلم آزرده مکن

جان من، بس بود آزار دل زار همان

گویم، ای شوخ، بدیوار غم دل پس ازین

با تو گفتن چو همانست و بدیوار همان

دل و دین باخت هلالی بتمنای وفا

و آن جفا جوی باو بر سر آزار همان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode