گنجور

 
هلالی جغتایی

صبح امید همانست و رخ یار همان

تار آن طره شبرنگ و شب تار همان

نیست چون هیچ تفاوت ز رقیبان با من

پیش تو یار همان باشد و اغیار همان

طی شد افسانه هر عاشق و معشوق، که بود

قصه ما و تو در کوچه و بازار همان

همره غیر چو باشی دلم آزرده مکن

جان من، بس بود آزار دل زار همان

گویم، ای شوخ، بدیوار غم دل پس ازین

با تو گفتن چو همانست و بدیوار همان

دل و دین باخت هلالی بتمنای وفا

و آن جفا جوی باو بر سر آزار همان

 
 
 
امیر شاهی

جان شد آواره و دل بهر تو افگار همان

سر در این کار شد و با تو سر و کار همان

هر کسی در پی کار و غم یاری و مرا

دل همان، درد همان، عهد همان، یار همان

بلبلان چمن آسوده به همرازی گل

[...]

شاهدی

عمر در صبر شد و وعدۀ دیدار همان

سوخت دل در غم و با داغ گرفتار همان

کار من نیست بجز عشق بتان ورزیدن

شدم اندر سر این کار و مرا کار همان

جز خیالت نبود مونس و غمخوار دلم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه