گنجور

 
هلالی جغتایی

یار بی رحم و من از درد بجانم، چه کنم؟

من چنین، یار چنان، آه! ندانم چه کنم؟

میروم، گریه کنان، نعره زنان، سینه کنان

مست و دیوانه و رسوای جهانم، چه کنم؟

بی تو امروز بصد حسرت و غم زیسته ام

آه اگر روز دگر زنده بمانم چه کنم؟

بی تحمل نتوان چاره عشق تو، ولی

من بیچاره تحمل نتوانم چه کنم؟

چند گویی که: هلالی، دگر از درد منال

من ازین درد بفریاد و فغانم چه کنم؟

 
 
 
جامی

چاره عشق تو صبر است ندانم چه کنم

گر توانم بکنم ور نتوانم چه کنم

کار من بی رخ تو غیر شکیبایی نیست

گر معذالله ازین کار بمانم چه کنم

عشق مستولی و از من تو چنین مستغنی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه