مگو افسانه مجنون، چو من در انجمن باشم
ازو، باری، چرا گوید کسی؟ جایی که من باشم
کسی افسانه درد مرا جز من نمی داند
از آن دایم من دیوانه با خود در سخن باشم
رو، ای زاهد، که من کاری ندارم غیر می خوردن
مرا بگذار، تا مشغول کار خویشتن باشم
جدا، زان سرو قد، گر جانب بستان روم روزی
بیاد قد او در سایه سرو چمن باشم
چسان رازی کنم پنهان؟ که از صد پرده ظاهر شد
مگر وقتی نهان ماند که در زیر کفن باشم
مرا جان کوه اندوهست و من جان می کنم، آری
ترا چون لعل شیرینست، من هم کوهکن باشم
هلالی، چون نمی پرسد مرا یاری و غم خواری
من مسکین غریبم، گرچه دایم در وطن باشم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به احساس تنهایی و دیوانگی خود اشاره میکند. او میگوید که هیچکس درد او را جز خود او نمیداند و در گفتگو با خودش است. او به زاهدی که سفرهاش تنها شامل میباشد، میگوید که او را رها کند تا به کار خود بپردازد. همچنین، او خواهان پیوستگی به یاد محبوب خود است و از رازهای درونیاش میگوید که هرگز فاش نشده است. شاعر به شدت از غم و اندوه رنج میبرد و به تلاشی برای بیان احساساتش میپردازد، گرچه خود را در دیاری غریب میبیند.
هوش مصنوعی: اگر من در جمع باشم، نیازی به گفتن داستان مجنون نیست. وقتی من حضور دارم، چرا کسی باید درباره او صحبت کند؟
هوش مصنوعی: هیچکس جز خودم نمیداند که چه دردی دارم، به همین خاطر من دائم در حال صحبت کردن با خودم هستم.
هوش مصنوعی: ای زاهد، تو به کار خود مشغول باش و من را رها کن. من به جز نوشیدن می فکر نمیکنم و نمیخواهم که در کار من دخالت کنی.
هوش مصنوعی: اگر روزی به بستان بروم و از آن سرو بلند قد دور شوم، دوست دارم که در سایهاش بر روی چمن استراحت کنم و به یاد او باشم.
هوش مصنوعی: چگونه میتوانم رازی را پنهان نگهدارم؟ وقتی که آن راز از صد پرده بیرون آمده و تنها زمانی میتواند پنهان بماند که من در خاک آرام گرفته باشم.
هوش مصنوعی: من در داخل خود احساس درد و اندوهی عمیق دارم و تلاش میکنم که آن را به زندگی بخشیدم. تو برایم همچون لعل و سنگ قیمتی هستی، بنابراین من نیز باید همچون یک کوهنورد باشم که این زیبایی و ارزش را استخراج کند.
هوش مصنوعی: من احساس تنهایی میکنم، حتی اگر در وطن خود هم باشم، زیرا کسی از من نمیپرسد که آیا به کمک و حمایت نیاز دارم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چو آمد روی بر رویم که باشم من که من باشم
که آنگه خوش بود با من که من بیخویشتن باشم
من آنگه خود کسی باشم که در میدان حکم او
نه دل باشم نه جان باشم نه سر باشم نه تن باشم
چه جای سرکشی باشد ز حکم او که در رویش
[...]
چو آمدم روی مهرویم که باشم من باشم
که آنگه خوش بوم با او که من بی خویشتن باشم
مرا گرمایهای بینی بدان کان مایه او باشد
برو گر سایهای بینی بدان کان سایه من باشم
من آنم کز خیالاتش تراشنده وثن باشم
چو هنگام وصال آمد بتان را بت شکن باشم
مرا چون او ولی باشد چه سخره بوعلی باشم
چو حسن خویش بنماید چه بند بوالحسن باشم
دو صورت پیش می آرد گهی شمع است و گه شاهد
[...]
نیاساید کس از افغان من جایی که من باشم
همان بهتر که هم خود همنشین خویشتن باشم
دهم تسکین خود هر شب که فردا بینمش در ره
ولی آن سنگدل ناید بدان راهی که من باشم
مرا بربود ذوق گفت و گوی آن پری زانسان
[...]
اگر با ماه کنعان در ته یک پیرهن باشم
همان از شرم دوراندیش در بیت الحزن باشم
همان از خار خار شوق بر خاشاک می غلطم
اگر چون بوی گل با باد در یک پیرهن باشم
ندارد از پریشانی سخن غیر از تهیدستی
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.