گنجور

 
هلالی جغتایی

وه! که سودای تو آخر سر بشیدایی کشید

قصه عشق نهان ما برسوایی کشید

آخر، ای جان، روزی از حال دل زارم بپرس

تا بگویم: آنچه در شبهای تنهایی کشید

میکشند از داغ سودایت خردمندان شهر

آنچه مجنون بیابان گرد صحرایی کشید

حال ما و فتنه چشم تو میداند که چیست؟

هر که روزی غارت ترکان یغمایی کشید

بنده آن سرو آزادم، که بر رخسار گل

خال رعنایی نهاد و خط زیبایی کشید

طاقت هجران ندارد ناز پرورد وصال

داغ و درد عشق را نتوان برعنایی کشید

صبر فرمودن هلالی را مفرما، ای طبیب

زانکه نتوان بیش ازین رنج شکیبایی کشید