گنجور

 
هلالی جغتایی

مه من با رقیبان جفااندیش می‌آید

ز غوغایی، که می‌ترسیدم، اینک پیش می‌آید

چه چشمست این؟ که هرگه جانب من تیز می‌بینی

ز مژگان تو بر ریش دلم صد نیش می‌آید

به آن لب‌های شیرین وه! چه شورانگیز می‌خندی؟

که از ذوقش نمک بر سینه‌های ریش می‌آید

جمالت را به میزان نظر هرچند می‌سنجم

به چشم من رخت از جمله خوبان بیش می‌آید

مرا این زخم‌ها بر سینه از دست خودست، آری

کسی را هرچه پیش آید ز دست خویش می‌آید

فلک تاج سعادت می‌دهد ارباب حشمت را

همین سنگ ملامت بر سر درویش می‌آید

هلالی، روز وصل آمد، مکن اندیشه دوری

که این اندیشه‌ها از عقل دوراندیش می‌آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode