گنجور

 
حزین لاهیجی

به خدایی که از اشارت کن

عالمی را نموده معماری

که مرا شعر و شاعری عار است

کاش بودم ازین هنر عاری

بارها خواستم کزین ذلّت

دوش خود را دهم سبکباری

نکته، بی خواست می رسد به لبم

چون طبیعی ست نغز گفتاری

در نوشتن بسی مماطله رفت

یک نوشتم ز صد به دشواری

زآنچه هم بر زبان خامه گذشت

شد پریشان بسی ز بیزاری

پاره ای هم، به قید ضبط آمد

همچو در نافه، مشک تاتاری

سی هزار است، در چهارکتاب

نظم کلک بدایع آثاری

تنگ شد در فراخنای جهان

خامهٔ من، ز تنگ مضماری

کلکم آن طوطی شکرشکن است

که بود شهره، در شکرباری

چشم دارم که چون گهرسنجی

گهرم را کند خریداری

گر ببیند میان این همه گنج

که فشاندم به دست بیزاری

لفظ و مضمون غیر را، کم و بیش

که بر آن گشته خامه ام جاری

رفعت پایه بیند و هنرم

ننهد تهمتم به طرّاری

کرده بر آستان فطرت من

مه و خور، آرزوی مسماری

مشک سای مشام عطّار است

نافهٔ نقطه ام به عطاری

گشته از شرم نقش خامه‎‎ ‎ من

متواری، بتان فرخاری

نی وحدت سُرا چو برگیرم

گسلد رشته، گبر زناری

باده ریزد به ساغر مخمور

ورقم را اگر بیفشاری

آفت دشمن است و نیروی دوست

صفدر خامه ام به صفداری

همّت و مایه ام از آن بیش است

که مرا کدیه خوی، پنداری

مبتذل گو، توان شناخت که کیست

طبع جوهرشناس اگر داری

آرد اذعان، به رای روشن من

چشم انصاف اگر نینباری

نتوان چارهٔ توارد کرد

نه ز حزم و نه از جگرخواری

رسی آنگه به درد ما که چو ما

خامه گیری به دست و بنگاری