گنجور

 
حزین لاهیجی

دلم، شب بر خس و خاشاک کویش تا سحر غلتد

چو آن شبنم که درگلزار، برگلهای تر غلتد

نه پای رفتن و نی دست دامنگیریش دارم

درین بی دست و پایی ها، مگر اشکم به سر غلتد

درین بزم آن قدر از خود، ز خودکامی طمع دارم

کزین پهلو سپند من، به پهلوی دگر غلتد

سرت گردم، مکن منع از تپیدن، نیم بسمل را

رسد عاشق به آرامی، چو در خون جگر غلتد