گنجور

 
حزین لاهیجی

نمی ماند به مصر از پیرهن، جز تهمت چاکی

سفیدی می کند در راه شوقش، دیدهٔ پاکی

به دست کوته همّت بلند خویش می نازم

که از دنیا، به چشم اهل دنیا زد کف خاکی

در آتش می گرفتم خرمن حسرت نصیبان را

گر از سامان هستی، در بساطم بود خاشاکی

غبار از تربت من تا قیامت می کشد بالا

که روزی، بودم از افتادگان قد چالاکی

ز بوی خون من، می در رگ مخمور می آید

خدنگی خورده ام، از باده پیما چشم بی باکی

بیا در کوی عشق و رهن می کن دفتر دل را

که در یونان زمین عقل، نبود صاحب ادراکی

ز خورشید قیامت، نیست باکی، می پرستان را

برد ما را شراب بیخودی، تا سایهٔ تاکی

به پای شمع خود، چون شعلهٔ جواله می رقصد

ز آتش طلعتان، پروانه زد جام طربناکی

شکارانداز ما را، تاکی افتد رحم در خاطر

رگی داریم و شمشیری، سری داریم و فتراکی

به برگ لالهٔ خورشید محشر، شبنم افشاند

گل داغی که دارد در نظر، روی عرقناکی

فروغ شمع جان، شد در تن آلوده ظلمانی

که باید پرتو فانوس را، پیراهن پاکی

مقیّد بیش ازین نتوان به زندان بدن بودن

بکش سر ازگریبان، تابهکی چون دانه در خاکی؟

گر از دل زندگان مشربی، در ظلمت شب ها

ز آب زندگانی صلح کن، با چشم نمناکی

من آن دریا کشم کز باده سیرابی نمی دانم

قناعت می کند از تاک، زاهد گر به مسواکی

حزین از انفعال من، نخواهد شد سفید آنجا

گر صبح قیامت را، نمایم سینهٔ چاکی